متفرقات - قسمت پنجم

جوش سخن من بود از جذبه مردان
هر خام مرا بر سر گفتار نيارد
دلوي که چهل کس نتوانند کشيدن
يک کس چه خيال است که از چاه برآرد؟
رخسار تو با خط سيه کار چه سازد؟
آيينه به تردستي زنگار چه سازد؟
از جلوه شيرين دهنان آب نگرديد
فرهاد به جان سختي کهسار چه سازد؟
مي بي خبر از نرگس شهلاي تو ريزد
خميازه نمکسود ز لبهاي تو ريزد
در گوش صدف جاي کند از بن دندان
هر نکته که از لعل گهرزاي تو ريزد
از ديده حيرت زده چون آب نريزد؟
از دست چسان آينه سيماب نريزد؟
در کلبه من از پي آسايش (من) چرخ
گورنگ ز خاکستر سنجاب نريزد
در دور خط آن سيم ذقن تلخ سخن شد
خط ابجد بي رحمي آن غنچه دهن شد
شد آتش گل اخگر خاکستر بلبل
روزي که گل روي تو پيدا ز چمن شد
اخگر نتواند ز گريبان بدر انداخت
دستي که گرفتار سر زلف سخن شد
لب تشنه تو، سوخته اي نيست نباشد
شاد از تو غم اندوخته اي نيست نباشد
انديشه زلف تو چو عزم سفر هند
در هيچ دل سوخته اي نيست نباشد
توفيق، مرا رخت به منزل نرساند
خاشاک مرا موج به ساحل نرساند
اي واي بر آن کشته که از گريه شادي
آبي به کف خنجر قاتل نرساند
ترسم که مرا عشق به مردي نرساند
دل را به شفاخانه دردي نرساند
امشب نفسم مضطرب از سينه برون رفت
بر آينه حسن تو گردي نرساند!
چون حرف زند، غنچه ز گفتار بماند
چون جلوه کند، سرو ز رفتار بماند
آن کبک خرامنده به رفتار چو آيد
سيماب بر آيينه ز رفتار بماند
جمعي که سر خويش به فتراک تو بستند
چندان که به گردش بود اين دايره، هستند
شد پنجه سيمين تو در مهد، نگارين
از رشته جانها که به انگشت تو بستند
کي در تن خاکي دل آگاه گذارند؟
يوسف نه عزيز است که در چاه گذارند
صد مرتبه خوشتر بود از قيمت نازل
گر يوسف ما را به ته چاه گذارند
جوياي تو آسودگي از مرگ نبيند
در خاک، طلبکار تو از پا ننشيند
از عمر برومند شود هر که درين باغ
در سايه نخلي که نشاند بنشيند
تا صدق طلب خضر من آبله پا بود
هر موجه اي از ريگ روان قبله نما بود
از کشمکش عشق رسيديم به دولت
اين اره به فرق سر ما بال هما بود
سر داد به صحرا دل ديوانه ما را
آن گنج که در گوشه ويرانه ما بود
احوال دل خسته به اغيار مگوييد
حال سرشوريده به دستار مگوييد
در خلوت دل رشته جان موي دماغ است
اينجا سخن از سبحه و زنار مگوييد
در سنگ پر و بال نهد حشر مکافات
هرگز سخن سخت به ديوار مگوييد
(شکست حال پريشان ما چه فايده دارد؟
خرابي دل ويران ما چه فايده دارد؟)
(بگير دامنش اي اشک (و) چاره سازي (ما) کن
همين گرفتن دامان ما چه فايده دارد؟)
(کسي که تخم محبت به دل نکشته چه داند
که آب ديده گريان ما چه فايده دارد؟)
کدام شوخ که با من سر عتاب ندارد؟
کدام گوشه که چشمم گلي در آب ندارد؟
مرا که تشنه آن لعلم از عتاب چه پروا؟
که مي پرست غم از تلخي شراب ندارد
عجب نباشد اگر دل ز آسمان بگريزد
که تير راست رو از صحبت کمان بگريزد
گل حمايت (و) مظلوم پروري است شجاعت
وگرنه گرگ چرا از سگ شبان بگريزد؟
خراب شو که به ملک خراب باج نباشد
برهنه شو که به عريان تنان خراج نباشد
چنان بزي که چو فرمان کردگار درآيد
ترا به حال دگر نقل احتياج نباشد
همت عالي نظر به پست ندارد
خانه گردون غم نشست ندارد
تير تو از شست صاف، گرد نشانه
چون صف مژگان بلند و پست ندارد
دور قدح را مه تمام ندارد
روشني ماه اين دوام ندارد
بر لب کوثر شکسته است سبويش
هر که به کف وقت صبح جام ندارد
با همه دلها يکي است نسبت آن زلف
ديده آهوشناس دام ندارد
ره به فروغ رخش نقاب نگيرد
ابر تنک پيش آفتاب نگيرد
گرد دل عاشقان مگرد خدا را
رخت تو بوي دل کباب نگيرد!
طالع ما عيش را غم مي کند
سور را همچشم ماتم مي کند
تا خيال گريه کردم يار رفت
اين غزال از بوي خون رم مي کند
گريه ما دل به طوفان مي دهد
ناله ما جان به افغان مي دهد
بلبلان را داغ دارد باغبان
کاو سزاي هرزه گويان مي دهد
نه هر دل جاي سوداي تو باشد
دلي کز جا رود جاي تو باشد
گل از شبنم سراپا چشم گرديد
که حيران تماشاي تو باشد
دو عالم را تواند پشت پا زد
سر هر کس که در پاي تو باشد
هر که نبرد آب خود چشمه کوثر شود
هر که فرو خورد اشک مخزن گوهر شود
هر که فشاند از جهان دست خود آسوده شد
خواب فراغت کند نخل چو بي بر شود
خار پيراهن مشو آسودگان خاک را
تا پس از مردن نگردد بر تنت هر موي مار
غم مرا در جان بي حاصل نمي گيرد قرار
جغد از وحشت درين منزل نمي گيرد قرار
جان قدسي در تن خاکي دو روزي بيش نيست
موج دريا ديده در ساحل نمي گيرد قرار
راهرو چون مي تواند پشت بر ديوار داد؟
در بيابان طلب منزل نمي گيرد قرار
آشيان بلبلان پر گل شد از جوش بهار
خوش وصالي قسمت بلبل شد از جوش بهار
از در گلشن به دشواري برون مي آورد
بس که دامان صبا پر گل شد از جوش بهار
سبزه پشت لبت چون ريشه در دلها دواند
گوشه دستار پر سنبل شد از جوش بهار
باز دارم نعل در آتش ز پيکان دگر
مي کند در سينه کاوش تير مژگان دگر
کشته آن دست و بازويم که در ميدان عشق
زخم را دل مي دهد هر دم ز پيکان دگر
اي ز رويت هر نظر محو تماشاي دگر
در دل هر ذره اي خورشيد سيماي دگر
چون رود بيرون ز باغ آن يوسف گل پيرهن
مي شود هر شاخ گل دست زليخاي دگر
نوازش مي کند بي حاصلان را آسمان کمتر
به نخل بي ثمر دارد توجه باغبان کمتر
ز آه گرم من دل سخت تر گرديد گردون را
چه حرف است اين که از آتش شود زور کمان کمتر
ندارد در درازي کوتهي دست دراز من
به پا گر مي دهم دردسر آن آستان کمتر
با بخت تيره کوکب ما را چه اعتبار؟
در روز ابر، بال هما را چه اعتبار؟
در کوي دوست نرخ دل از خاک کمترست
در صحن کعبه قبله نما را چه اعتبار؟
درويش خامش است ز مبرم کشنده تر
از پشه هاست پشه خاکي گزنده تر
خاموش بي کمال چو باروت بي صدا
باشد ز پوچ گو به مراتب کشنده تر
اقبال، گلي از چمن نيت خيرست
زاغ ار به سرت سايه کند بال هما گير
اي دل بي تاب زاري واگذار
گريه با ابربهاري واگذار
کي ز صندل به شود دردسرم؟
ناصحا اين چوبکاري واگذار!
رزق نزديکان حق آيد به پاي خويشتن
از تردد در حرم باشد کبوتر بي نياز
رنگ من کرده به بال و پر عنقا پرواز
نيست ممکن که به چندين بط مي آيد باز
مي شود صاحب آوازه ز يکدستي، شعر
اين چه حرف است که يک دست ندارد آواز؟
سرو از قد تو کسب رعونت کند هنوز
خورشيد از عذار تو حيرت کند هنوز
از جوش بلبلان نفس دام تنگ شد
صياد من ز بخت شکايت کند هنوز
چون مسيحا فرد شو دل زنده جاويد باش
سوزن از خود دور کن در ديده خورشيد باش
چون کدو برجاست گو ميناي شيرازي مباش
چون سفال از ماست گو جام جم از جمشيد باش
هر ثمر سنگي به قصد نخل دارد در بغل
ايمني مي خواهي از سنگ حوادث، بيد باش
مست ناز من چنين مغرور و بي پروا مباش
پادشاه عالمي، در حکم استغنا مباش
حسن چون تنها شود، از چشم خود دارد خطر
در تماشاخانه آيينه هم تنها مباش
يوسف من از زليخا مشربان دامن بکش
سر به کنعان حيا چون بوي پيراهن بکش
از کجي هاي تو دشمن بر تو مي يابد ظفر
راست باش و صد الف بر سينه دشمن بکش
سرمه يعقوب را ماليده گرد دامنش
دست برده است از يد بيضا بياض گردنش
عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستي
برق چون پروانه مي گردد به گرد خرمنش
کاکل او درهم است از شورش سوداي خويش
از پريشاني ندارد زلف او پرواي خويش
نشأه مستي ز عمر جاوداني خوشترست
خضر و آب زندگاني، ما و ته ميناي خويش
در ميان هر دو موزون آشنايي معنوي است
سرو تا بالاي او را ديد جست از جاي خويش!
فصل گل مي گذرد بي قدح و جام مباش
غنچه منشين، گره خاطر ايام مباش
گل و سنبل به از اسباب گرفتاري نيست
گر به گلزار روي بي قفس و دام مباش
آن که از چاک دل خويش بود محرابش
نشود پرده نسيان عبادت خوابش
جوش عشق از لب من مهر خموشي برداشت
اين نه بحري است که در حقه کند گردابش
آه کان سرو گل اندام ز رعنايي ها
جامه را فاخته اي کرده که نشناسندش
موجه اي کو که ز دريا نبود ما و منش؟
يا حبابي که نه از بحر بود پيرهنش
خبر يوسف گم گشته ما بي خبري است
وقت آن خوش که نباشد خبر از خويشتنش
خرقه اي دوختم از داغ جنون بر تن خويش
نيست يک تن به تمامي چو من اندر فن خويش
سر ميناي مي و همت او را نازم
که گرفته است گناه همه بر گردن خويش
اين چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
در دل آبله من شکند سوزن خويش
به گوشه قفس از آشيانه قانع باش
نه اي حريف ميان، با کرانه قانع باش
مريض مصلحت خويش را نمي داند
به تلخ و شور طبيب زمانه قانع باش
از عشق اگر لاف زني دشمن کين باش
با بخت سيه همچو سياهي و نگين باش
اي صبح مزن خنده بيجا، شب وصل است
گر روشني چشم مني پرده نشين باش
خطي که دميد گرد رخسارش
شد پرده گليم چشم عيارش
بر خاطر نازکش گران آيد
گل تکيه زند اگر به ديوارش
تيغي که غمزه تو کند سايه پرورش
ابريشم بريده شود زلف جوهرش
بي عشق، آه در جگر روزگار نيست
خاکستري است چرخ که عشق است اخگرش
دارد خطر ز جنبش مژگان سفينه اش
چشمي که نيست حيرت ديدار لنگرش
در گرد خط نهان شد روي عرق فشانش
خط غبار گرديد ديوار گلستانش
کوتاه بود دستم تا داشت اختياري
قالب چو کرد خالي شد بهله ميانش
آن شوخ پاکدامن تا لب ز باده تر ساخت
بوي اميدواري مي آيد از دهانش
هر که پيش از مرگ مرد از يک جهان غم شد خلاص
هر که بيرون رفت از عالم، ز عالم شد خلاص
تنگدستي راست لازم گريه بي اختيار
تاک تاآورد برگ از چشم پر نم شد خلاص
لاله آتش زبان افروخت در گلشن چراغ
بعد ازين در خواب بيند ديده روشن چراغ
از جبين صورت ديوار آتش مي چکد
در چنين بزمي چرا انديشد از مردن چراغ؟
خضر دلسوزي نمي بينم درين صحرا، مگر
گرم رفتاري فروزد پيش پاي من چراغ
هر کس که چون صدف دهن خويش کرد پاک
لبريز مي شود ز گهرهاي تابناک
بي سجده مي کنند نماز جنازه را
مگذار پيش مرده دلان روي خود به خاک
زلفت ز کجا و ز کجا سلسله مشک
يک تار ز زلف تو و صد قافله مشک
شب تا سحر از سلسله جنباني زلفي
در کوچه زخمم گذرد قافله مشک
بازآ که بي تو رنگ نيايد به روي گل
در جيب غنچه زنگ برآورد بوي گل
در گلستان حسن تو از جوش عندليب
تنگ است جاي بال فشاني به بوي گل
گر چه زنگ خاطر تن پروران چون روزه ام
صيقل آيينه روحانيان چون روزه ام
با گرانقدري سبک در ديده هايم چون نماز
با سبکروحي به خاطرها گران چون روزه ام
مي تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
دارد از چشم غزالان حلقه در خانه ام
دام زير خاک سازد سيل بي زنهار را
بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
ديده از صورت پرستي بسته بود آيينه ام
نوخطي ديدم که بازي کرد دل در سينه ام
من که بودم رونق کوي خرابات، اين زمان
آفتاب شنبه و ابر شب آدينه ام
جلوه اي مستانه زان گلگون قبا مي خواستم
زان گلستان يک نسيم آشنا مي خواستم
با گواهان لباسي دعوي خون باطل است
ورنه خون خود ازان گلگون قبا مي خواستم
تا به کام دل چو مرکز گرد سر گردم ترا
پايي از آهن چو پرگار از خدا مي خواستم
چند زور آرد جنون بر من، گريبان نيستم
چند بي تابي کنم، آه غريبان نيستم
عهد خوبانم که مي غلطم در آغوش شکست
شمع صبحم در پي دلسوزي جان نيستم
تيغ کوه همتم، دامن ز صحرا مي کشم
مي روم تا اوج استغنا، دگر وا مي کشم
تا دهن بازست چون پيمانه مي نوشم شراب
چون سبو تا دست بر تن هست صهبا مي کشم
پرده بر حسن عمل از دامن تر مي کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر مي کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کار من است
ناز آن لبهاي ميگون را ز ساغر مي کشم
در لباس از سينه تفسيده آهي مي کشم
شمع فانوسم نفس در پرده گاهي مي کشم
گر چه از مشق جنون افتاده ام چون خامه باز
کار هر جا بر سر افتد مد آهي مي کشم
صحبت خلق است مجنون مرا بر دل گران
خويش را از کام شيران در پناهي مي کشم
چون نظر بر روي آن دشمن مروت مي کنم
از بهار گريه گلريزان حسرت مي کنم
تا به کي چون جام مي عمرم به گردش بگذرد؟
مدتي در پاي خم قصد اقامت مي کنم
گريه را بي طاقتي آموختن حق من است
در دو مجلس قطره را همچشم طوفان مي کنم
ديده افسردگان گرمي ز آتش مي برد
داغ را در رخنه هاي سينه پنهان مي کنم
نيست ناخن در کف و مشکل گشايي مي کنم
کار عالم را به اين بي دست و پايي مي کنم
نيست مانند سپند از سوختن فرياد من
دور گردان را به آتش رهنمايي مي کنم
(تا به چند از گريه آزار دل جيحون دهم؟
از دعاي بي اثر دردسر گردون دهم)
(آشياني مي توانم ساخت در کنج قفس
گر ز دل اين خارخار رشک را بيرون دهم)
در دل است آن کس که از ناديدنش ديوانه ايم
آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ايم
بي تکلف يار خود را تنگ در برمي کشد
ما در آيين محبت امت پروانه ايم
ما به زور اشک، موج از روي جيحون مي بريم
چين جوهر از جبين تيغ بيرون مي بريم
منع ما درياکشان اي زاهدان از ابلهي است
ما گليم خويش را از آب بيرون مي بريم
چون به دريا روي با اين ديده پر نم کنيم
حلقه گرداب ها را حلقه ماتم کنيم
پيش ازان کز يکدگر ريزيم چون قصر حباب
خيز تا چون موجه دريا وداع هم کنيم
ز کويت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم
تو با اغيار خوش بنشين که من بار سفر بستم
همان بهتر که روگردان شوم از خيل مژگانش
به غير از خون دل خوردن چه طرف از نيشتر بستم
به هر چوب قفس پيوند ديگر بود بالم را
به زور اين قوت پرواز را بر بال و پر بستم
به مي گرد ملال از چهره دل پاک مي کردم
ز هر پيمانه اي خون در دل افلاک مي کردم
درين ظلمت سرا مي يافتم گم کرده خود را
اگر صبح بناگوش ترا ادراک مي کردم
من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟
زهي دولت اگر در رهگذارش پي سپر گردم
همان خجلت کشم، با عمر جاويدان اگر خواهم
به قدر گرد دل گشتن ترا برگرد سرگردم
به بوسي قانع از لبهاي شکربار چون گردم؟
ازين قند مکرر سير من يکبار چون گردم؟
ز بوي گل گراني مي کشد نازک نهال من
به چندين کوه غم بر خاطر او بار چون گردم؟
نمي کردم به نيرنگ خزان ترک وفاداري
اگر روي دلي از غنچه اين باغ مي ديدم
فضاي چرخ تنگي مي کند بر مغز پرشورم
قباي دار کوتاه است بر بالاي منصورم
چنان باريک بين گرديده ام از عاقبت بيني
که جوي شهد آيد در نظر چون نيش زنبورم
ز صحراي شکرريز قناعت گوشه اي دارم
که آيد در نظر ملک سليمان ديده مورم
من آن رندم که راز دل ز لوح سينه مي خوانم
خط جوهر ز پشت صفحه آيينه مي خوانم
نمي سازد اجل از گفتگوي عشق خاموشم
من آن طفلم که درس خويش در آدينه مي خوانم
بر سر خوان امل دست هوس مي بندم
در شکرزار، پر و بال مگس مي بندم
شوق در هيچ مقامي نکند آسايش
در گلستانم و احرام قفس مي بندم
نتوان کرد به زندان بدن محصورم
شيشه را مي شکند زور مي پرزورم
در نمکدان ز نمکزار چه خواهد گنجيد؟
چه کند حوصله تنگ فلک با شورم؟
بس که آميخته نيش بود نوش جهان
ديدن شهد فزون مي گزد از زنبورم
جذبه اي کو که ازين نشأه به پرواز آيم؟
سبک از پله انجام به آغاز آيم
صبح محشر نفس بيهده اي مي سوزد
نه چنان رفته ام از خود که دگر باز آيم
گر چه خاکيم پذيراي دل و جان شده ايم
چون زمين آينه حسن بهاران شده ايم
در سر کوي خرابات سبکدستي نيست
ورنه عمري است که از توبه پشيمان شده ايم
اگر سياه دلم داغ لاله زار توام
اگر گشاده جبينم گل بهار توام
اگر چه چون ورق لاله نامه ام سيه است
به اين خوشم که جگرگوشه بهار توام
چرا عزيز نباشم، نه خار اين چمنم؟
سرم به عرش نسايد چرا، غبار توام
دلي گرفته تر از غنچه در بغل دارم
به چشم آبله با خار بن جدل دارم
ز بس که سينه ام از کينه جهان صاف است
گمان برند که آيينه در بغل دارم
خدنگ او نظري دوخته است بر بالم
اميد هست گشادي ز شست اقبالم
در آشيان به خيال تو آنقدر ماندم
که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم
شکار جذبه توفيق شد گريبانم
دگر چه خار تواند گرفت دامانم؟
به کوي دوست رسيدم ز راه ساده دلي
ز جيب کعبه برآورد سر بيابانم
مرا به رد و قبول زمانه کاري نيست
چو چشم آينه در خوب و زشت حيرانم
ستم به خويش ز کوتاهي زبان کرديم
به هر چه شکر نکرديم، ياد آن کرديم
بناي خانه به دوشي بلندکرده ماست
قفس نبود که ما ترک آشيان کرديم
برون ز شيشه افلاک همچو رنگ زديم
به عالمي که در او رنگ نيست چنگ زديم
شکست بر دل ما آن زمان گوارا شد
که موميايي احباب را به سنگ زديم
کمند زلف ترا چون به خويش رام کنيم؟
به راه دام تو در خاک چند دام کنيم؟
سپهر تيغ مکافات بر کف استاده است
چه لازم است که ما فکر انتقام کنيم؟
اگر چه پختگيي نيست کارفرما را
چه لازم است که ما کار خويش خام کنيم؟
به هفت آب، دهن از شراب مي شويم
دگر ز توبه به مشک و گلاب مي شويم
شکسته بالي عصيان کليد فردوس است
ز نامه عمل خود ثواب مي شويم
فرهادم و ثبات قدم هست پيشه ام
ناخن دوانده در جگر سنگ تيشه ام
از بخت شور در نمک آبم چو مغز تلخ
مي روترش کند چو درآيد به شيشه ام
از ناخن آب دشنه الماس برده ام
فرهاد را به کوه جهانده است تيشه ام
صد خنده واکشم ز تو تا ترک جان کنم
در خون صد بهار روم تا خزان کنم
تيغش ز سخت جاني من کند اگر شود
لوح مزار خويش ز سنگ فسان کنم
در کار عشق سعي چو فرهاد مي کنم
مشق جنون به خامه فولاد مي کنم
تا فکر کرده است مرا بر سخن سوار
در کوه قاف صيد پريزاد مي کنم
گاهي به کوه و گاه به صحرا نمي روم
چون سيل بي حجاب به هر جا نمي روم
در کوهسار سنگ ملامت مجاورم
مجنون صفت به دامن صحرا نمي روم
نقش فنا در آينه خشت ديده ام
هرگز پي عمارت دنيا نمي روم
کو مي که اختيار خرد را به او دهم؟
مستانه دست خويش به دست سبو دهم
بر هر طرف که مي نگرم حشر آرزوست
زلف ترا به دست کدام آرزو دهم؟
دل را به زلف حسن شمايل نمي دهم
تا دل نمي دهند مرا دل نمي دهم
اين گردن ضعيف سزاوار تيغ نيست
در قتل خويش زحمت قاتل نمي دهم
حاشا که دل به ناز و نعيم جهان نهم
مرغي نيم که بيضه درين آشيان نهم
چون صبح بس که پرده دري ديده ام ز خلق
ترسم که راز با دل شب در ميان نهم
خاکم که سينه ام هدف تير عالم است
گردون نيم که با همه کس در کمان نهم
از شرم عشق ديده خونبار بسته ايم
سدي ميان ديده و ديدار بسته ايم
جز آه، تخم سوخته را نيست خوشه اي
ما دل عبث به خال لب يار بسته ايم
پيش قضا طلسم ز تدبير بسته ايم
سد شکر به رهگذر شير بسته ايم
مجنون خانه زاد بيابان وحشتيم
ديوانگي به خود نه به زنجير بسته ايم
حاشا که زخم ما دهن شکوه وا کند
خود بر ميان ناز تو شمشير بسته ايم
دام اميد در ره ايام بسته ايم
در رهگذار سيل ز خس دام بسته ايم
بر دست روزگار روان است حکم ما
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ايم
عشق آن حريف نيست که صيد زبون کند
خود را به زور بر قفس و دام بسته ايم
راه نشاط بر دل ديوانه بسته ايم
ما راه آشنايي بيگانه بسته ايم
از چشم زخم توبه مبادا شکسته دل
عهدي که ما به شيشه و پيمانه بسته ايم
غيرت شهيد بي ادبي هاي طرز ماست
از موم، نخل ماتم پروانه بسته ايم
از خط به مهرباني ما بدگمان مشو
ما با لبت نمک به حرامي نخورده ايم
رفتيم و کوي او به رقيبان گذاشتيم
خوش کعبه اي به خار مغيلان گذاشتيم
آب نمک شناسي و رنگ حيا نداشت
لعل لب ترا به رقيبان گذاشتيم
گرم نصيحت دل ديوانه خوديم
سنگيم و در کمينگه پيمانه خوديم
همت بلند مرتبه از آبروي ماست
ما خوشه چين خرمن بي دانه خوديم
چون گل پي رنگيني دستار نباشم
چون آب روان تشنه رفتار نباشم
اشکم که به هر تنگ نظر گرم نجوشم
آهم که به هر سردنفس يار نباشم
ناقوس غريبانه به فرياد درآيد
آن روز که در حلقه زنار نباشم
زين شهر چرا روي به صحرا نگذارم؟
ديوانه شدم، چند گرفتار نباشم؟
ما را به تو شد راهنما راهبر چشم
چون اشک نگرديم چرا گرد سر چشم؟
فرياد من از دست پريشان نظريهاست
چون ناي بود ناله ام از رهگذر چشم
ما حسرت ديدار تو در سينه شکستيم
اين خار هوس در دل آيينه شکستيم
زهاد شکستند اگر شيشه ما را
ما نيز طلسم شب آدينه شکستيم
دلبستگيي با دل بي کينه نداريم
آن روز دل از ماست که در سينه نداريم
اي صافدلان عيب مرا فاش بگوييد
ما روي دل اميد ز آيينه نداريم
ما داغ جنون را به سويدا نفروشيم
يک ناله زنجير به دنيا نفروشيم
تنگ است سواد نظر مردم عالم
تا جنس فراوان نشود ما نفروشيم