متفرقات - قسمت اول

گر چنين ابروي او ره مي زند اصحاب را
رفته رفته طاق نسيان مي کند محراب را
از شبيخون حوادث عشقبازان غافلند
مي کند خون در جگر صيد حرم قصاب را
سير چشمان خيال از فکر وصل آسوده اند
مي گزد مي شيرمست پرتو مهتاب را
سرگراني مانع است از آمدن تير ترا
انتظار تير خواهد کشت نخجير ترا
ترک خونريزي نمي گويي، همانا عاشقان
داده اند از ديده خود آب، شمشير ترا
تا نگيرم بوسه از لب گلعذار خويش را
نشکنم از چشمه کوثر خمار خويش را
چون کند برق تجلي پاي شوخي در رکاب
کوه نتواند نگه دارد وقار خويش را
آتش افروز جنون شد دامن صحرا مرا
طشت آتش ريخت بر سر لاله حمرا مرا
هر سر راهي به آگاهي حوالت کرده اند
ناله ني شد دليل عالم بالا مرا
نيست در بزم تو جايم، ورنه در هر محفلي
مي جهد از جا سپند و مي نمايد جا مرا
چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟
چند در فانوس دارم اين چراغ مرده را؟
سير گلشن بي دماغان را نمي آرد به حال
سايه گل مي کشد در خون دل آزرده را
پيش رويش چون کنم منع از گرستن ديده را؟
چون کنم در شيشه اين سيماب آتش ديده را؟
در سر آن زلف بي بخت رسا نتوان رسيد
چاره شبگير بلندست اين ره خوابيده را
بي نگاه من نشد در عشق معشوقي تمام
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
نيست ظرف راز عشق او حريم سينه را
آب اين گوهر به طوفان مي دهد گنجينه را
در دل من نقش چون گيرد، که با خود مي برد
شوخي عکس تو دام جوهر آيينه را
سر به ديوار ندامت مي زند تدبير ما
راه بيرون شد ندارد کوچه زنجير ما
گريه هاي تلخ ما را چاشني ديگر بود
از شکر پيوسته لبريزست جوي شير ما
کام خود از کوشش اميد مي گيريم ما
بخت اگر باشد نبات از بيد مي گيريم ما
خون ما افتادگان را کي توان پامال کرد؟
خونبهاي شبنم از خورشيد مي گيريم ما
تا ز زير سنگ مي آيد برون مجنون ما
محمل ليلي برون رفته است از هامون ما
عارفان را کنج تنهايي بود باغ و بهار
در خم خالي چو مي مي جوشد افلاطون ما
ازان پيوسته مي لرزد دل از پاس قدم ما را
که ناموس سپاهي هست بر سر چون علم ما را
شکست دشمن عاجز دلي از سنگ مي خواهد
وگرنه نيست از خار ملامت پاي کم ما را
(سپندي شد عقيق صبر در زير زبان ما را
به داغ تشنگي تا چند سوزي زان لبان ما را؟)
(کمان بيکار گردد چون هدف از پاي بنشيند
نه از رحم است اگر بر پاي دارد آسمان ما را)
يکي صد شد ز گلچين برگ عشرت گلشن ما را
حمايت کرد مور از برق آفت خرمن ما را
ز صرصر گر چه مي پاشد ز هم جمعيت خرمن
حصار عافيت شد باد دستي خرمن ما را
فروغ عارضت پروانه سازد شمع بالين را
پر پرواز گردد چشم شوخت خواب سنگين را
ز تاراج هوسناکان بود ايمن گلستانت
که شرمت پاي خواب آلود سازد دست گلچين را
به خودسازي بدل کن اي سيه دل خانه سازي را
که جز گرد کدورت نيست حاصل خاکبازي را
هدف از تير باران سينه پر رخنه اي دارد
خطر بسيار باشد در کمين گردن فرازي را
مرا با حسن روزافزون او عيشي است بي پايان
که در هر ديدني مي گيرم از سر عشقبازي را
ز هجران که دارد لاله داغي دلسياهي را؟
غزال دشت از چشم که دارد خوش نگاهي را؟
مکن در عشق منع ديده بيدار ما ناصح
به خواب از دست نتوان داد ذوق پادشاهي را
ز شوق خال مشکينش به گرد کعبه مي گردم
که ره گم کرده خضري مي شمارد هر سياهي را
اگر فرداي محشر عفو مير عدل خواهد شد
که ثابت مي کند بر خود گناه بي گناهي را
نگه دارد خدا آن سيمتن را از گزند ما!
که اخگر در گريبان دارد آتش از سپند ما
ز گيرودار ما آسوده باش اي آهوي وحشي
که از بس نارسايي چين نمي گيرد کمند ما
بزم عشق است ميا از در عادت به درون
شيوه مردم بيگانه سلام است اينجا
طالعي کو که گشايم در گلزار ترا؟
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
نيست ممکن که به تدبير توان کرد علاج
دل بيمار من (و) نرگس بيمار ترا
جان من رفتن ازين سينه بي کينه چرا؟
روي گردان شدن از صحبت آيينه چرا؟
ميفروشان به خدا عالم درويشي هاست
نگرفتن به گرو خرقه پشمينه چرا؟
گل روي تو چو شبنم نگران ساخت مرا
خار در پيرهن چشم تر انداخت مرا
سرکشي از نمد فقر نکردم، به چه جرم
سايه بال هما در قفس انداخت مرا؟
نه چنان تنگ گرفته است دل تنگ مرا
که برآرد ز کدورت مي گلرنگ مرا
نيست در عالم افسرده جگرسوخته اي
به چه اميد برآيد شرر از سنگ مرا؟
تا به کي دور بود سايه ابراز سر ما؟
خشک باشد لب ما چون جگر ساغر ما
شعله پيش جگر سوخته ما خام است
بال پروانه بود يک ورق از دفتر ما
رخنه در سنگ کند ناخن انديشه ما
پنجه در پنجه الماس کند تيشه ما
باده روح در او نشأه ماتم بخشد
مگر از سنگ مزارست گل شيشه ما
صيقلي مي شود از زخم زبان سينه ما
دم شمشير بود صيقل آيينه ما
بي قدح راه به غيب دهن خود نبريم
عالم آب بود خلوت آيينه ما
هر که ناخن به جگرکاوي ما تيز کند
ماه عيدست به چشم دل بي کينه ما
رنگ بر روي گل آيد ز وفاداري ما
سرو بر خويش ببالد ز هواداري ما
به دم عيسي اگر ناز کند جا دارد
نسخه از چشم تو برداشته بيماري ما
(آنقدر در دهن تيغ تغافل باشيم
کآورد خوي تو ايمان به وفاداري ما)
زهي رخ تو نموداري از بهشت خدا
نهال قد تو برهان عالم بالا
گرفته راهي عشق از ملال خاطر ماست
حباب در گره افکنده کار اين دريا
خوشا کسي که ازين تنگناي بي حاصل
به خاک برد دلي همچو سينه صحرا
سياه روز چو فانوس بي چراغ بود
درون پرده چشمي که نيست نور حيا
(مده ز دست درين فصل جام صهبا را
که موج لاله به مي شست روي صحرا را)
(جنون ما به نسيم بهانه اي بندست
بس است آتش گل ديگجوش سودا را)
اسير ساخت به يک خنده نهان ما را
گشاده رويي گل کرد باغبان ما را
وصال او به نسيم ملامت ارزان است
تفاوتي نکند حرف باغبان ما را
چه حاجت است به مي لعل سير رنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشيد نيست رنگ ترا
دم از ثبات قدم مي زند ز ساده دلي
ز دور ديده هدف جلوه خدنگ ترا
خوش آن شبي که کنم مست ديده بانش را
به دست بوسه دهم خاک آستانش را
حديثي از گل رخسار او که مي گويد؟
که همچو غنچه پر از زر کنم دهانش را
گلي که نيست به فرمان او، چو نافرمان
برآورم ز پس سر برون زبانش را
شهيد باده چو خواهيد جان نو يابد
به چوب تاک بسوزيد استخوانش را
سرشته اند به ديوانگي سرشت مرا
نمي توان به قلم داد خوب و زشت مرا
مرا به ريزش ابر بهار حاجت نيست
رگ بريده تاکي بس است کشت مرا
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
به لب رسيد مرا جان و جان نداد مرا
به صبر گفتم ازان لب، دهن شود شيرين
خط از کمين بدر آمد امان نداد مرا
نمي کشد دل غمگين به صبحگاه مرا
که دل ز چهره خندان شود سياه مرا
ز هرزه خندي گل پاکشيدم از گلزار
در گشاده نهد چوب پيش راه مرا
سلاح جوهر ذاتي است شيرمردان را
چه حاجت است به شمشير تيزدستان را؟
ز خون هر دو جهان دست عشق مستغني است
چه احتياج نگارست دست مرجان را؟
بر آن گروه حلال است دعوي همت
که چين جبهه شمارند مد احسان را
ز جلوه تو حياتي است خاکساران را
که خون مرده شمارند آب حيوان را
چو برق بگذر ازين خاکدان که در يک دم
سفال تشنه کند آه گرم، ريحان را
بهار مايه غفلت بود گرانان را
شکوفه پنبه گوش است باغبانان را
چراغ گل به نسيم بهانه اي بندست
مبر به سير چمن آستين فشانان را
به دست شانه مده زلف عنبرين بو را
به خود دراز مگردان زبان بدگو را
به روي او سخنان درشت خط مزنيد
شکسته دل مپسنديد رنگ آن رو را
گرفته اوج به نوعي کساد بازاري
که آفتاب زند بر زمين ترازو را
چه نسبت است به روي تو روي آينه را؟
که خشک کرد فروغ تو جوي آينه را
به ياد روي تو با گل خوشم که طوطي مست
به يک نظر نگرد پشت و روي آينه را
چو آفتاب بکش جام صبحگاهي را
به خاکيان بچشان رحمت الهي را
نماز اگر نکني اختيار آن با توست
مباد فوت کني آه صبحگاهي را
گذشت عمر و نگرديد پخته طينت ما
به آفتاب قيامت فتاد نوبت ما
صداي آب روان خواب را گران سازد
ز خوش عناني عمرست خواب غفلت ما
مقام نشو و نما نيست اين نشيمن پست
مگر به ريشه کند زور، نخل همت ما
کباب پرتو منت نمي توان گرديد
بس است ديده بيدار، شمع خلوت ما
باقي به حق، ز خويش فنا مي کند ترا
از عشق غافلي که چها مي کند ترا
اين گردني که همچو هدف برکشيده اي
آماجگاه تير قضا مي کند ترا
بگذر ز فکر پوچ تعين که اين خيال
از بحر چون حباب جدا مي کند ترا
کو باده تا به سنگ زنم جام عقل را؟
از خط جام، حلقه کنم نام عقل را
عمري که در ملال رود در حساب نيست
چون بشمرم ز عمر خود ايام عقل را؟
تفسيده تر ز ريگ روان است مغز ما
ضايع مساز روغن بادام عقل را
(از رحم بر زمين نزد آسمان مرا
دارد بپا براي نشان اين کمان مرا)
(چون سرو و بيد سايه من دام عشرت است
هر چند ميوه نيست درين بوستان مرا)
(از وصل گل مرا چه تمتع، که شرم عشق
دارد چو بيضه در بغل آشيان مرا)
کو عشق تا به هم شکند هستي مرا؟
ظاهر کند به عالميان پستي مرا
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
باور نمي کنند تهيدستي مرا
عيدست مرگ دست به هستي فشانده را
پرواي باد نيست چراغ نشانده را
دل را ز اختلا گرانان سبک برآر
درياب زود اين ته ديوار مانده را
مجنون کند فريب نگاهت غزاله را
بوي خوش تو تازه کند داغ لاله را
صد زخم ناف سوز خورد آهوي ختا
بر هم زني چو طره مشکين کلاله را
در زير بار مهره گل نيست دست ما
ز اشک تاک سبحه کند مي پرست ما
نه گوشه کلاه و نه زلف و نه توبه ايم
خوبان چه بسته اند کمر در شکست ما؟
غافل مشو ز رتبه شوق بلند ما
از ساق عرش (حلقه) ربايد کمند ما
بي طاقتان شوق، هلاک بهانه اند
از ماهتاب سوخته گردد سپند ما
قانع به جرعه نيست لب ميگسار ما
ميخانه را به آب رساند خمار ما
اي جلوه نسيم ترحم چه کوتهي است
در غنچه زنگ بست گل اعتبار ما
از نخل موم صد گل رنگين شکفت و ريخت
يک برگ سبز سر نزد از شاخسار ما
امشب که آمده است به کف سيب آن ذقن
خالي است جاي شيشه مي در کنار ما
تا کي به شعله اي نزند جوش داغ ما؟
پيش از فتيله چند بسوزد چراغ ما؟
اي محتسب به توبه قسم مي دهم ترا
کاين موسم بهار مخور بر دماغ ما
(حسرت به نور ذره و عمر شرر کشد
يارب کسي مباد به روز چراغ ما)
(مردانه ازين خرقه سالوس برون آ
زن نيستي، از پرده ناموس برون آ)
(پر در پر هم بافته پروانه و بلبل
اي شمع گل اندام ز فانوس برون آ)
از نغمه عشاق چه ذوق اهل هوس را؟
از ناله بلبل چه خبر چوب قفس را؟
بربند به نرمي دهن هرزه درايان
از پنبه توان کرد زبان بند جرس را
بلبل به ثناي تو گشوده است زبان را
گل غنچه به پابوس تو کرده است دهان را
در بندگي قامت موزون تو بسته است
هر فاخته از طوق کمر سرو روان را
هر شاخ گل آماده به نظاره رويت
از غنچه و شبنم دل و چشم نگران را
هر نگه صد کاسه خون مي خورد
تا به مژگان مي رساند خويش را
هر سر خاري که گل کرد از زمين
در رگ من مي دواند نيش را
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟
خار مانع نشود قافله ريگ روان را
نکنند اهل دل از کجروي چرخ شکايت
کجي تير بود باعث آرام نشان را
نغمه در زاهد پوسيده سرايت ننمايد
اين نسيمي است که از جاي کند سرو جوان را
لعل از کان بدخشان، گوهر از عمان طلب
گنج از ويران، حضور دل ز درويشان طلب
نيست نعمت را درين درياي بي پايان حساب
چون صدف از عالم بالا همين دندان طلب
مي کند کار نمک درمي، تکلف در سلوک
خانه را پاک از تکلف کن دگر مهمان طلب
چنان ز ساده دلي ها رميده ام ز کتاب
که بوي خون به مشامم رسيد ز سرخي باب!
تمام شب به خيال تو عشق مي بازم
ز سادگي به کتان صاف مي کنم مهتاب
گر ز روي خود براندازي نقاب
پشت بر ديوار ماند آفتاب
اي رسانده کاوش مژگان تو
خانه چشم اسيران را به آب
گل رخسار او در عالم آب
زند ترخنده بر ياقوت سيراب
نبرد تلخي بادام را قند
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب
(اي لعل تو جان بخش ترا ز عيسي مشرب
چشم تو فريبنده تر از لولي مشرب)
(در خار و گل دهر به يک چشم نظر کن
سرچشمه خورشيد شو از معني مشرب)
(چون ابر شب جمعه گران است به خاطر
از خشک مزاجان ريا دعوي مشرب)
(حاجت از خاک مراد در ميخانه طلب
دم همت ز لب خامش پيمانه طلب)
(مشرق گوهر جودست کف ابر بهار
هر چه خواهد دلت از گريه مستانه طلب)
هر که از بي طاقتي ناليد تمکينش سزاست
هر که از فتراک سرپيچيد بالينش سزاست
از پريشان اختلاطي رنگ بر رويت نماند
هر که با گلچين مدارا مي کند اينش سزاست
سجده گاه بوسه من نقش پاي او بس است
دست پيچ حسرتم زلف رساي او بس است
از لب شيرين چه مي خواهند خون کوهکن؟
زخم دندان تأسف خونبهاي او بس است
شيوه ما گرد جانان بي خبر گرديدن است
گرد دل گرديدن ما گرد سر گرديدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادي که عيدش دربدر گرديدن است
خاکساري مشرب و افتادگي دين من است
بالش خاراي من از خواب سنگين من است
گر چنين افسون غفلت پنبه در گوشم نهد
کاسه سر را خطر از خواب سنگين من است
(داغ دارد بلبلان را شعله آواز من
شاخ گل در خون ز مصرع هاي رنگين من است)
(گر چه مرجان پنجه با درياي خونين مي زند
کي حريف پنجه درياي خونين من است؟)
داغ مشکينم که ناف لاله ها را سوخته است
از تب غيرت گل خورشيد را افروخته است
آنچه بر رخساره او مي نمايد خال نيست
شبنم نازک دلي در آتش گل سوخته است
در غلط مي افکند هر دم سپند بزم را
عکس رخسارت ز بس آيينه را افروخته است
دل به دام زلف آن مشکين کمند افتاده است
مرغ بي بال و پري در کوچه بند افتاده است
در حريم خاکساري سرکشي را بار نيست
شعله اين بزم در پاي سپند افتاده است
بخت ما چون بيدمجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله نان ما به خون افتاده است
هر چه مي گيريم صرف بينوانان مي کنيم
کاسه دريوزه ما سرنگون افتاده است
تا خيال عارضش در ديده مأوا کرده است
گريه خونها خورده تا در چشم من جا کرده است
مژده باد اي اختر طالع که چشم مست او
گوشه چشمي به حال سرمه پيدا کرده است
بر سر گردون گل انجم سرشک ما زده است
باده گلرنگ ما گل بر سر مينا زده است
کيست مجنون تا بود در ناتواني همچو من؟
سايه دامن مکرر تيشه ام بر پا زده است!
از خمار خواب خوش يوسف به زندان آمده است
بد نبيند هر که خواب او پريشان آمده است
ز آشناياني که بر گرد تواند ايمن مباش
بارها بر سنگ، پاي من ز دامان آمده است
گل ز تيغ غمزه اش در خاک و خون غلطيده است
چشم خورشيد از غبار خط او ترسيده است
اشک ما در چشم دارد گرد غربت بر جبين
گوهر ما در صدف داغ يتيمي ديده است
آنچه مي دانيش روي به خون اندوده اي است
آنچه سروش مي شماري تيغ زهرآلوده اي است
آنچه برگ عيش مي داني درين بستانسرا
پيش چشم اهل بينش دست بر هم سوده اي است
عشق پنهاني خنک چون ناز حسن خانگي است
شيوه هاي دلفريب عشق در ديوانگي است
نغمه لبيک، غمازست در راه طلب
جامه احرام اينجا پرده بيگانگي است
هر که چشم رغبت از نظاره مرغوب بست
بر دل آسوده راه يک جهان آشوب بست
از زليخاي هوس بگريز کاين بي آبرو
تهمت آلودگي بر دامن محبوب بست
گفتم از دنيا فشانم دست در پايان عمر
حرص پيري از عصا دست مرا بر چوب بست
چشم ما طرفي کز آن رخسار آتشناک بست
کي سمندر از وصال شعله بي باک بست؟
طالع از خوبان ندارد چهره خندان ما
ورنه قمري سرو را از طوق بر فتراک بست
بس که تند و تلخ و خشم آلود آن بدخو نشست
چين چو جوهر عاقبت بر تيغ آن ابرو نشست
رو به ديوار آورد هر کس به من آورد روي
بس که گرد کلفت از دوران مرا بر رو نشست
بس که بر رويم غبار کلفت از هر سو نشست
گرد از تمثال من آيينه را بر رو نشست
تير آه خاکساران را نمي باشد خطا
برحذر باش از کمانداري که بر زانو نشست
از تپيدن دور کرد از خود دل بي تاب من
غير تير او مرا هر کس که در پهلو نشست
خوشدلي فرش است در هر جا شراب و ساز هست
غم نگردد گرد آن محفل که غم پرداز هست
در صدف گوهر جدا باشد ز آغوش صدف
وصل هجران است هر جا دورباش ناز هست
در محبت جز تهيدستي متاعي باب نيست
هر که را دل هست اينجا از اولوالالباب نيست
در ميان چشم ما و دولت بيدار عشق
پرده بيگانگي جز پرده هاي خواب نيست
(آتشين جاني چو من بر صفحه ايام نيست
بخيه را بر خرقه من چون سپند آرام نيست)
(دل چه گستاخانه با آن زلف بازي مي کند
مرغ نوپرواز را انديشه اي از دام نيست)
ذوقي از حرف محبت بي صفاي سينه نيست
طوطيان را تخته مشقي به از آيينه نيست
هر طرف چشم افکني داغي به خون غلطيده است
هيچ باغ دلگشايي به ز چاک سينه نيست
تا خيال زلف او ره در دل ديوانه داشت
از پر و بال پري جاروب اين ويرانه داشت
شيشه ناموس من تا بر کنار طاق بود
هر که سنگي داشت از بهر من ديوانه داشت
مي شکست از خون من دايم خمار خويش را
چشم مخموري که در هر گوشه صد ميخانه داشت
در محبت کام نتوان بي دل خونخواره يافت
غنچه خونها خورد تا چون گل دل صدپاره يافت
لنگر آسودگي دست مرا بر چوب بست
تا به دست بسته روزي طفل در گهواره يافت
گريه شادي حجاب چهره مقصود شد
بعد ايامي که چشمم رخصت نظاره يافت
پنجه غيرت دل پرويز را در هم شکست
هر کجا حرفي ز شيرين کاري فرهاد رفت
به اين عنوان اگر قامت کشد سرو دلارايت
نمايد طوق قمري جلوه خلخال در پايت
نخواهي از گزيدن مانع دندان من گشتن
اگر داني چه خونها در جگر دارم ز لبهايت
هر کجا قامت دلدار به دعوي برخاست
سرو چون زنگ ز آيينه قمري برخاست
عشق ازان برق که در خرمن مجنون انداخت
دود اول ز سيه خانه ليلي برخاست
تار و پود فلک از ناله پيچيده ماست
پيله اطلس گردون دل غم ديده ماست
نظر همت ما وسعت ديگر دارد
آسمان مردمک چشم جهان ديده ماست
پيش ارباب خرد رسم تکلف باب است
در خرابات مغان ترک ادب آداب است
عاشق صادق و پرواي ملامت، هيهات
صبح در سينه خود چاک زدن بي تاب است
هر که گيرد ز جهان گوشه عزلت طاق است
هر که زين خلق به ديوار خزد محراب است
پيش اشکم که خروشنده تر از سيلاب است
بحر را مهر خموشي به لب از گرداب است
تا ازان حسن رباينده نظر يافته است
آب آيينه رباينده تر از سيلاب است
چشمت از گوشه ميخانه بلاخيزترست
پسته تنگ تو از بوسه شکرريزترست
در لطافت تن سيمين تو با خرمن گل
يک قماش است، ولي از تو بانگيزترست
در شکست دل ما سعي نه از تدبيرست
پشت اين لشکر آگاه، دم شمشيرست
خبر از صورت احوال جهان نيست مرا
چشم حيرت زدگان آينه تصويرست
عافيت مي طلبي ترک برومندي کن
که سر سبز در اينجا علف شمشيرست
فکر دنياي دني کار خدانشناس است
هر چه در دل گذرد غير خدا وسواس است
لب ببند از سخن پوچ که صد پيراهن
لاغري خوبتر از فربهي آماس است
چاره خاک نشينان به قضا ساختن است
پيش شمشير حوادث سپر انداختن است
دامن از خلق کشيدن گل شهرت طلبي است
اين بساطي است که بر چيدنش انداختن است
تا به کام است فلک، خار گل پيرهن است
بخت تا سبز بود ساحت گلخن چمن است
يوسف از خواري اخوان سر کنعانش نيست
هر کجا بخت عزيزي دهد آنجا وطن است
جوي شير از جگر سنگ بريدن سهل است
هر که بر پاي هوس تيشه زند کوهکن است
شور درياي وجود از سر پرشور من است
رقص ميناي فلک از مي پرزور من است
مي زند مور خطش ملک سليمان بر هم
اين پريزاد قباپوش که منظور من است
اشک از گرمي آه دل من گلگون است
طره آه من از سلسله مجنون است
سرو آورده خطي سبز ز ديوان قضا
کز جهان دست تهي قسمت هر موزون است
نامه لاله که داغ جگرش مضمون است
چشم بر راه قبول نظر مجنون است
در سواد ورق لاله اگر غور کني
گرده دامن ليلي و سر مجنون است
رتبه چين جبين اهل هوس نشناسند
سکته در مشرب اين طايفه ناموزون است
يک سر زلف تو در چين و يکي ماچين است
چشم بد دور ازان ملک که حدش اين است
ترسم از دور به چشمش بخورند اهل نظر
بس که چون خواب بهاران لب او شيرين است
روزگاري است که پايم ز چمن کوتاه است
دست اميدم ازان سيب ذقن کوتاه است
بي حجابانه به بزم آمد و مستانه نشست
گل بچينيد که ديوار چمن کوتاه است
اشک خالي کن دلهاي غم اندوخته است
سخن سرد نسيم جگر سوخته است
در بيابان تمنا اثر از منزل نيست
مي کند آنچه سياهي، نفس سوخته است
راحت و محنت عالم به هم آميخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ريخته است
هر کجا خار و گلي دست و گريبان بيني
حسن و عشق است که با يکدگر آميخته است
برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتي
نقش پرداز جهان رنگ سفر ريخته است
دل هر کس که مسلم ز علايق رسته است
چون سپندي است که از آتش سوزان جسته است
چشم احسان ز بخيلان ترشروي مدار
چه زني حلقه بر آن در که ز بيرون بسته است؟
غم روزي نخورد هر که دلش آزاده است
روزي اهل تو کل همه جا آماده است
جان روشن ندهد تن به کدورت، چه کند
تيرگي لازمه آب حيات افتاده است
آن که صد شيوه به آن چشم سخنگو داده است
چه اداها که به آن گوشه ابرو داده است
آفتابي است دگر چهره رنگت امروز
سفر آينه اي باز مگر رو داده است؟
لعل سيراب تو ترخنده به صهبا زده است
نگهت زهر به سرچشمه مينا زده است
گوهر جرات من در صدف طوفان نيست
بارها قطره من بر صف دريا زده است
سبزه خط تو راه دل آگاه زده است
اين چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
راهزن نيست در آن دشت که من سيارم
تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
دامن پاک بود شرط هم آغوشي حسن
گل شبنم زده را ره به گريبانش نيست