شماره ٥٨٨: حرف آن لب در ميان افکنده اي

حرف آن لب در ميان افکنده اي
شور محشر در جهان افکنده اي
در لباس چشم آهو بارها
خويش را در کاروان افکنده اي
غنچه خوش حرف را با صدزبان
مهر حيرت بر زبان افکنده اي
شورش عشق و جنون را چون نمک
در خمير خاکيان افکنده اي
از خرام همچو آب زندگي
لرزه بر آب روان افکنده اي
چهره گل را به شبنم شسته اي
آب در صحراي جان افکنده اي
شور محشر را نمکچش کرده اي
در دهان دلبران افکنده اي
چون رطب شيرين لبان عهد را
چاکها در استخوان افکنده اي
در لباس چشم آهو بارها
سايه بر صحراييان افکنده اي
خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس رايگان افکنده اي
اي بسا گوهر که از شرم کرم
در کنار ما نهان افکنده اي
عاشقان را از خيال خود به نقد
در بهشت جاودان افکنده اي
عالمي را دشمن ما کرده اي
دوستي بر ديگران افکنده اي
بوسه بر دستت، که تير غمزه را
بي تائمل بر نشان افکنده اي
صائب از افکار مولاناي روم
طرفه شوري در جهان افکنده اي