شماره ٥٨٥: هر چند که مهر شرم بر درج دهن داري

هر چند که مهر شرم بر درج دهن داري
چون غنچه به زير لب صد رنگ سخن داري
در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در هر نگه پنهان صد چشم سخن داري
مژگان تو بي مطلب از جاي نمي جنبد
قصد دل مجروحي هر چشم زدن داري
هر چند چو آيينه يک حرف نمي گويي
صد طوطي خامش را سرگرم سخن داري
هر چند که دندان کند از سيب نمي گردد
دندان هوس را کند از سيب ذقن داري
چون شام غريبان است دلگير سر زلفت
هر چند که رخساري چون صبح وطن داري
هر چند که محجوبي چون فاخته صد عاشق
در زير قبا پنهان اي سرو چمن داري
تو کز شکن هر زلف بر هم شکني قلبي
کي فکر دل عاشق اي عهدشکن داري؟
از نام برآوردي در ننگ فرو بردي
اي دشمن نام و ننگ ديگر چه به من داري؟
از عکس خود اي طوطي غافل شده اي ورنه
با خويش سخن داري با هر که سخن داري
چون لاله برافروزي صحراي قيامت را
با خويش اگر داغي در زير کفن داري
تا نگذري از دعوي چون موج درين دريا
دايم ز رگ گردن در حلق رسن داري
تا سرکش و بدخويي در دوزخ جانسوزي
نقدست بهشت تو گر خلق حسن داري
چون زلف پريشانگرد با شانه کجا سازي؟
صد عاشق خونين دل در ناف ختن داري
اين آن غزل فاني است صائب که همي گويد
در هر شکن زلفي صد زلف شکن داري