شماره ٥٧٨: يا غمم را شمار بايستي

يا غمم را شمار بايستي
يا جهان غمگسار بايستي
در بلا جان آسماني ما
چون زمين بردبار بايستي
چشم صورت نگار بسيارست
دل معني نگار بايستي
خواب سنگين غفلت ما را
سايه اي پايدار بايستي
کار بسيار و اندک است حيات
عمر در خورد کار بايستي
عبرت روزگار بسيارست
چشم عبرت، هزار بايستي
خنکي هاي چرخ از حد رفت
اين خزان را بهار بايستي
جان درين تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بايستي
در قفس شير دست و پا نزند
دل برون زين حصار بايستي
خانه زرنگار بسيارست
چهره زرنگار بايستي
ميوه ما چو ميوه منصور
بر سر شاخسار بايستي
جان ما در هواي عالم قدس
چون شرر بي قرار بايستي
شمع بالين ما سيه کاران
دل شب زنده دار بايستي
بحر بي لنگر حوادث را
لنگري از وقار بايستي
شيشه نازک دل ما را
طاق ابروي يار بايستي
رفت نيرنگ هاي چرخ از حد
اين خزان را بهار بايستي
دل در خاک و خون فتاده ما
بر توکل سوار بايستي
تا کند مرغ ما دلي خالي
چار موسم بهار بايستي
دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک اين اعتبار بايستي
عالم آرميده را صائب
شوخي چشم يار بايستي