شماره ٥٧٢: گر بگذري ز هستي آرام جان بيابي

گر بگذري ز هستي آرام جان بيابي
گر خط کشي به عالم خط امان بيابي
آن گوهري که جويي در جيب آسمان ها
گر پاکشي به دامن در خود روان بيابي
تا همچو پير کنعان چشم از جهان نپوشي
کي بوي پيرهن را در کاروان بيابي؟
تا هست رشته جان در پيچ و تاب مي باش
شايد که وصل گوهر چون ريسمان بيابي
از روزي مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشيان بيابي
بي زحمت تردد گردون نيافت قرصي
خواهي تو بي کشاکش نان از جهان بيابي؟
هر چند در سعادت مشهور چون همايي
مغز تو آب گردد تا استخوان بيابي
ز افسردگي جهان را افسرده مي شماري
از رهروان چو گردي عالم روان بيابي
روزي که نفس سرکش فرمان پذير گردد
نه توسن فلک را در زير ران بيابي
خاک مراد عالم اکسير خاکساري است
هر حاجتي که خواهي زين آستان بيابي
از بي نشان حجاب است نام و نشان سالک
بي نام و بي نشان شو تا بي نشان بيابي
چون باد صبحگاهي منشين ز پاي صائب
شايد که برگ سبزي زان گلستان بيابي