شماره ٥٧١: مکن اي بي وفا ناآشنايي

مکن اي بي وفا ناآشنايي
در آتش سوخت گل از بي وفايي
نگيرد در دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم موميايي
به طوف کعبه انصاف رو کن
ببر زنار کافر ماجرايي
به اين بيگانگان آشناروي
مبادا هيچ کس را آشنايي
اگر گيرد غبار خاطرم اوج
نيايد بر زمين تير هوايي
ز دست خصم بيرون مي کنم تيغ
به زور پنجه بي دست و پايي
تکلف نيست در طرز سلوکم
منم شهري و عالم روستايي
نمي چسبد به کلک و نامه دستم
چه بنويسم ز بيداد جدايي؟
خمار زرد روي هجر دارد
شراب لاله رنگ آشنايي
ندانم جمع چون کرده است لاله
دل پرداغ با گلگون قبايي
مصيبت خانه پر دود ما را
ز روزن نيست چشم روشنايي
چرا باشم گران در چشم مردم؟
شلاين نيستم در آشنايي
به چندين شانه از زلف درازش
برون کردند چين نارسايي
ز چشم مشتري گرديد پنهان
متاعم از غبار ناروايي
خزان صائب اگر اين رنگ دارد
ميان رنگ و بو افتد جدايي