شماره ٥٧٠: تو دست افشاني جان را چه داني؟

تو دست افشاني جان را چه داني؟
تو شور اين نمکدان را چه داني؟
تو چون خس رو به ساحل مي کني سير
دل درياي عمان را چه داني؟
ترا در سردسير تن مقام است
بهار عالم جان را چه داني؟
ترا پا در گل تعمير رفته است
حضور کنج ويران را چه داني؟
ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت هاي الوان را چه داني؟
ترا نشکسته در پا نوک خاري
عيار نيش مژگان را چه داني؟
تو کز صور قيامت برنخيزي
اشارات خموشان را چه داني؟
تو در آيينه محوي چون سکندر
مقام آب حيوان را چه داني؟
تو در صيد مگس چون عنکبوتي
شکار شيرمردان را چه داني؟
رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خيزان را چه داني؟
تو دايم از غم رزقي پريشان
سر زلف پريشان را چه داني؟
تو چون فرشي ز نقش خويش غافل
مقام عرش رحمان را چه داني؟
گرفتم داغ ظاهر را شمردي
جراحت هاي پنهان را چه داني؟
ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صداي شهپر جان را چه داني؟
ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پايکوبان را چه داني؟
به گرد خويش دايم مي زني چرخ
تو راز چرخ گردان را چه داني؟
ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه داني؟
نيفتاده است از دست تو چيزي
تو حال خاک بيزان را چه داني؟
ترا ننشسته بر رخسار گردي
صفاي خاکساران را چه داني؟
گرفتم در گهر صاحب وقوفي
بهاي عقد دندان را چه داني؟
به گوشت مي رسد حرفي ز صائب
تو حال دردمندان را چه داني؟