شماره ٥٦٧: اگر دل از علايق کنده باشي

اگر دل از علايق کنده باشي
به منزل بار خود افکنده باشي
فلک ها را تواني پشت سر ديد
به نور عشق اگر دل زنده باشي
اگر دل برکني زين چارديوار
در خيبر ز جا برکنده باشي
نسازي از مني گر پاک خود را
همان يک قطره آب گنده باشي
گريبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشي
لباس آدميت بر تو پينه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشي
خط آزادگي بر جبهه داري
اگر در خواجگي ها بنده باشي
به غير از پشت پاي خود چو نرگس
نمي بيني، اگر بيننده باشي
ثناگوي تو باشد هر گياهي
اگر سرچشمه زاينده باشي
مکن چون صبحدم در فيض تقصير
که دايم با لب پرخنده باشي
دعاي تيره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشي
پريشاني ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زير ژنده باشي
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آينده باشي
برات رستگاري جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشي
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشي
کم از گوي سعادت نيست فردا
سري کز شرم پيش افکنده باشي
به دعوي چون صدف مگشاي لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشي
ندارد زندگاني آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشي
به کوشيدن توان آباد گرديد
شوي آباد گر کوشنده باشي
به جستن يافت هر کس يافت چيزي
نمي جويي تو، چون يابنده باشي؟
زليخاي جهان کوتاه دست است
اگر پيراهن تن کنده باشي
تو آن روز از عزيزاني که از خود
زياد از ديگران شرمنده باشي
دهان خويش را گر پاک سازي
به گوهر چون صدف زيبنده باشي
اگر شب را چو انجم زنده داري
هميشه با رخ تابنده باشي
تواني دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشي
اگر زين جسم خاکي برنيايي
غبار ديده بيننده باشي
ندارد احتياج شمع خاکت
اگر با سينه سوزنده باشي
ترا صبح از غريبي مي رهانند
اگر چون شمع، شب گرينده باشي
نخواهي خنده زد بر گريه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشي
ز آب زندگاني سربرآري
اگر در آتش سوزنده باشي
بود همت پر و بال آدمي را
مبادا طاير پرکنده باشي
در آن عالم تواني زيست ايمن
درين عالم اگر ترسنده باشي
تواني کوس شاهي زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشي