شماره ٥٦٦: به روي گرم اگر تابنده باشي

به روي گرم اگر تابنده باشي
چراغ مردم بيننده باشي
چو گل گر با لب پرخنده باشي
بهار مردم بيننده باشي
شبي گر بر مراد بنده باشي
الهي تا قيامت زنده باشي!
مباد از قتل من شرمنده باشي
تو مي بايد که دايم زنده باشي
مکش چون شمع پا از تربت من
که دايم روشن و تابنده باشي
اگر با خار خشک ما بسازي
هميشه همچو گل در خنده باشي
اگر داري شبي را زنده با ما
چو شمع آسماني زنده باشي
بجو اکنون دلم را، ورنه بسيار
مرا از ديگران جوينده باشي
به بوسي کردي از مردن خلاصم
رسانيدي به جانم، زنده باشي!
ترا داده است زيبايي قماشي
که در هر جامه اي زيبنده باشي
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبي بيشتر ارزنده باشي
برآيد زود گرد از هر دو عالم
ز شوخي گر چنين پوينده باشي
ز خوبي برخوري اي سرو آزاد
به دل گر راست با اين بنده باشي
نخواهي يافتن غير از دل من
شکار لايق ار جوينده باشي
اگر کار مرا چون زلف مشکين
نيندازي به پا، پاينده باشي
ز روي گرم اگر داري نصيبي
چراغ مردم بيننده باشي
دل من آن زمان سيراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشي
مبر زنهار از خورشيدرويان
که دايم چون مسيحا زنده باشي
دهي بر باد ناموس حيا را
اگر چون گل، پريشان خنده باشي
علم باشي به خوبي همچو نرگس
اگر سر پيش پا افکنده باشي
ز جان کندن نخواهي منع من کرد
به دندان گر لبي را کنده باشي
هم اينجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشي؟
خبر داري ز درد و داغ يعقوب
اگر دل از عزيزي کنده باشي
چه خوش باشد که آن دست نگارين
به دوشم همچو زلف افکنده باشي
ز شاهد بوسه خواه، از ساقيان مي
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشي
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشي
اگر چون زلف از دل سر نپيچي
ز شب بيداري دل زنده باشي
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آينده باشي