شماره ٥٦٥: هوا را گر به فرمان کرده باشي

هوا را گر به فرمان کرده باشي
دو صد بتخانه ويران کرده باشي
دل سنگين خود گر نرم سازي
فرنگي را مسلمان کرده باشي
ترا آن روز دولت رو نمايد
که رو از خلق پنهان کرده باشي
سخاوت با سخاوت پيشگان کن
که با يک شهر احسان کرده باشي
تنورت گرم باشد همچو خورشيد
قناعت گر به يک نان کرده باشي
چو لاله سرخ رو از خاک خيزي
اگر داغي به دامان کرده باشي
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موري را سليمان کرده باشي
به عبرت زين تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشي
برون آرد سر از دريا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشي
اگر پيش از رحيل از خواب خيزي
سفر را بر خود آسان کرده باشي
ترا از حرف لب بستن چنان است
که يوسف را به زندان کرده باشي
نگردد خيره از خورشيد تابان
نگاهي را که حيران کرده باشي
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گريبان کرده باشي
نخواهي گرد عالم گشت صائب
اگر در خويش جولان کرده باشي