شماره ٥٦٤: زمين از ترکتاز او غباري

زمين از ترکتاز او غباري
فلک از کاروانش شيشه باري
بهشت از گلشن لطفش نسيمي
جحيم از آتش قهرش شراري
بهار از گلستانش برگ سبزي
خزان از دفتر او رقعه داري
به هر سو همچو خالش تيره روزي
به هر جانب چو زلفش بي قراري
بود يک چاربرگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراري
خرابات است کاسه سرنگوني
که از بزمش فتاده برکناري
به گلشن داد رخساري گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داري
به سنبل خاطر آشفته بخشيد
به شبنم داد چشم اشکباري
خداوندا به صائب رحمتي کن
که شد يک قطره خوي از شرمساري