شماره ٥٥٨: ظلم است که درمان خود از درد نداني

ظلم است که درمان خود از درد نداني
قدر دل گرم و نفس سرد نداني
از زردي چهره است منور دل خورشيد
اي واي اگر قدر رخ زرد نداني
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فرياد من اي بي خبر از درد نداني
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بي تابي پروانه شبگرد نداني
هر راهنوردي که کند دعوي تجريد
تا نگذرد از هر در جهان، فرد نداني
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بيرون شد ازين خانه پر گرد نداني
هر بي جگري را که به زورآوري محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد نداني
هر کس ز کرم طي نکند وادي شهرت
گر حاتم طايي است جوانمرد نداني
اي آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بي طاقتي مهره خوشگرد نداني
چون نقش قدم تا ندهي تن به لگدکوب
دردي که ز من گرد برآورد نداني
تا آينه از دست تو مشاطه نگيرد
هجران تو ظلمي که به من کرد نداني
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بي حاصلي مردم بي درد نداني