شماره ٥٥٧: حيف است درين فصل دماغي نرساني

حيف است درين فصل دماغي نرساني
چشمي ز گل و لاله چو شبنم نچراني
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوري سنگ، عوض ميوه فشاني
اين باديه از کاهلي توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم براني
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسي ازان صفحه رخسار نخواني
از دور نيفتد قدح بزم مکافات
زهري که چشيدن نتواني نچشاني
گر خسته دلان را به شکر دست نگيري
شرط است که چون ني به نوايي برساني
غم نيست غباري که ازان دست توان شست
از روي گهر گرد يتيمي چه فشاني؟
پيش و پس اوراق خزان نيم نفس نيست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگراني؟
صائب دل و جان از پي دلدار روان است
هشدار کز اين قافله دنبال نماني