شماره ٥٥٦: اي آه جگرسوز ز شست تو خدنگي

اي آه جگرسوز ز شست تو خدنگي
کوه الم از دامن صحراي تو سنگي
در دشت خطرناک تو هر خار سناني
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگي
گردون سراسيمه و اين خاک گرانسنگ
در کوچه سوداي تو ديوانه و سنگي
در راه تمناي تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابي و درنگي
صحرايي سوداي تو هر نافه بويي
سودايي صحراي تو هر لاله رنگي
برقي که ازو طور به زنهار درآيد
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگي
با شوخي چشم تو رم چشم غزالان
در ديده روشن گهران آهوي لنگي
موجي که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخي مژگان تو همچون رگ سنگي
ياقوت ز شرم لب رنگين سخن تو
چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگي
از حسن پر از شيوه آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحي و به جنگي
از بار شکوه تو بود خامه صائب
چون سبزه نورسته نهان در ته سنگي