شماره ٥٥١: دل آب کند برق جلالي که تو داري

دل آب کند برق جلالي که تو داري
آيينه گدازست جمالي که تو داري
در آينه و آب نگشته است مصور
از بس که بود شوخ مثالي که تو داري
با ناخن مشکين چه جگرها که کند ريش
از خط بناگوش هلالي که تو داري
بس حلقه که در گوش کشد شيردلان را
از چشم سيه مست، غزالي که تو داري
بسيار کند در دل نظارگيان خون
اين لعل لب و چهره آلي که تو داري
بر کبک کند چنگل شهباز هوا را
از شوخي مژگان پر و بالي که تو داري
بر هم زن جمعيت مرغان بهشت است
در کنج لب آن دانه خالي که تو داري
سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست
بر صفحه عارض خط و خالي که تو داري
نه خواب گذارد به نظرها نه خيالي
از چشم و دهن خواب و خيالي که تو داري
در پنجه مژگان تو فولاد شود موم
در سنگ کند ريشه نهالي که تو داري
سي شب به تماشايي رخسار تو عيدست
از ديدن ابروي هلالي که تو داري
هر روز به خورشيد زوالي رسد از چرخ
ايمن بود از نقص کمالي که تو داري
در معني و لفظ تو تفاوت نتوان يافت
خوشتر بود از روي، خصالي که تو داري
ظلم است که بر سوخته جانان نکني رحم
در لعل لب اين آب زلالي که تو داري
صائب نشود فکر تو چون نازک و باريک؟
زان موي ميان راه خيالي که تو داري