شماره ٥٤٩: دستي به سر زلف خود از ناز کشيدي

دستي به سر زلف خود از ناز کشيدي
تا حلقه به گوش که دگر باز کشيدي
شد بر لب درياکش من مهر خموشي
جامي که ز منصور سخن بازکشيدي
در کنج قفس چند کني بال فشاني؟
بس نيست ترا آنچه ز پرواز کشيدي؟
اي آينه در روي زمين ديدنيي نيست
بيهوده چرا منت پرداز کشيدي؟
جز سرمه که برخاست به تعظيم تو از جاي؟
چندان که درين انجمن آواز کشيدي
اي کبک لب از خنده بيهوده نبستي
تا رخت به سرپنجه شهباز کشيدي
چون برگ گل افزود به رسوايي نکهت
هر پرده که بر چهره اين راز کشيدي
خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب
تا اين غزل از طبع سخنساز کشيدي