شماره ٥٤٨: يک روز گل از ياسمن صبح نچيدي

يک روز گل از ياسمن صبح نچيدي
پستان سحر خشک شد از بس نمکيدي
تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردي نکشيدي
صد بار فلک پيرهن خويش قبا کرد
يک بار تو بي درد گريبان ندريدي
چون بلبل تصوير به يک شاخ نشستي
زافسردگي از شاخ به شاخي نپريدي
از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد
از مستي غفلت تو گرانجان نرهيدي
اين لنگر تمکين تو چون صورت ديوار
زان است که از غيب ندايي نشنيدي
يک صبحدم از ديده سرشکي نفشاندي
از برگ گل خويش گلابي نکشيدي
چون صورت ديوار درين خانه شدي محو
دنباله يوسف چو زليخا ندويدي
گرديد ز دندان تو دندانه لب جام
يک بار لب خود ز ندامت نگزيدي
زان سنگدل و بي مزه چون ميوه خامي
کز عشق به خورشيد قيامت نرسيدي
ايام خزان چون شوي اي دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندميدي
نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند
تو در پي سامان کبابي و نبيدي
در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زين ديگ به جز زهر ندامت چه چشيدي؟
پيوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بي چون و چرا رنگ نديدي
از زنگ قساوت دل خود را نزدودي
جز سبزه بيگانه ازين باغ نچيدي
از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند
وز کبر تو يک ره چو مه نو نخميدي
از شوق شکر مور برآورد پر و بال
صائب تو درين عالم خاکي چه خزيدي؟