شماره ٥٤٤: چندان به خضر ساز که از خود بدر شوي

چندان به خضر ساز که از خود بدر شوي
کز خود برون چو خيمه زدي راهبر شوي
چندان تلاش کن که ترا بي خبر کنند
چون بي خبر شدي ز جهان باخبر شوي
شبنم به آفتاب رسيد از فروتني
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوي
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شايد گهر شوي
از قلزمي که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آني که تر شوي
همت بلنددار، چه چيزست اين جهان؟
تا قانع از خداي به اين مختصر شوي
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
تا با مسيح پاک نفس همسفر شوي
صائب جواب آن غزل است اين که خواجه گفت
اي بيخبر بکوش که صاحب خبر شوي