شماره ٥٣٩: تسکين دل به زلف پريشان چه مي کني؟

تسکين دل به زلف پريشان چه مي کني؟
اين شعله را خموش به دامان چه مي کني؟
هر ذره اي سپند رخ آتشين توست
اي آفتاب روي، نگهبان چه مي کني؟
يوسف حريف سيلي اخوان نمي شود
اي ساده لوح گل به گريبان چه مي کني؟
در خاک نرم، نخل هوس ريشه مي کند
چندين ملايمت به نگهبان چه مي کني؟
مصر از فروغ روي تو آتش گرفته است
خود را نهفته در چه کنعان چه مي کني؟
روي ترا به خون شهيدان چه حاجت است؟
از لاله زيب کان بدخشان چه مي کني؟
آيينه پيش رو نه و سير بهشت کن
با اين رخ شکفته گلستان چه مي کني؟
اين مصرع بلند ز خاطر نمي رود
اي سروناز اين همه جولان چه مي کني؟
دل نيست گوهري که ز کف رايگان دهند
انگشت خويش زخمي دندان چه مي کني؟
صائب ز آب خضر نکرده است کس زيان
با تيغ او مضايقه جان چه مي کني؟