شماره ٥٣٧: هرگاه رخ ز باده عرقناک مي کني

هرگاه رخ ز باده عرقناک مي کني
هر سينه اي که هست ز دل پاک مي کني
صبح قيامتي است شهيدان خفته را
هر خنده اي که بر دل صد چاک مي کني
اميدوار چون نشود چشم ما، که تو
آيينه را به دامن خود پاک مي کني
چون خرج مور مي شود آخر شکر ترا
در وقت خط به بوسه چه امساک مي کني؟
آماده کن به شيربها عقل و هوش را
پيوند اگر به سلسله تاک مي کني
چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش
از روي صدق سينه اگر چاک مي کني
نقش برون پرده حسن نهفته روست
از خط و خال آنچه تو ادراک مي کني
نتوان به آستين ز گهر آب و تاب برد
اي گل عرق چه از رخ خود پاک مي کني؟
چون تير کج که عيب کجي بر کمان نهد
تقصير خود حواله به افلاک مي کني
در سنگ، لعل روزي خورشيد مي خورد
دل را به فکر رزق چه غمناک مي کني؟
اي آن که دل به اختر طالع نهاده اي
غافل که تخم سوخته در خاک مي کني
روشن شود ز گريه شبها دل سياه
روغن ازين چراغ چه امساک مي کني؟
از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان
دندان خويش پاک ز مسواک مي کني؟
برگ سفر بساز که هنگام رحلت است
محکم چه ريشه در جگر خاک مي کني؟
بشنو ز صائب اين غزل دلپذير را
اي خوش خيال اگر سخن ادراک مي کني