شماره ٥٣٥: دايم ستيزه با دل افگار مي کني

دايم ستيزه با دل افگار مي کني
با لشکر شکسته چه پيکار مي کني؟
اي واي اگر به گريه خونين برون دهم
خوني که در دلم تو ستمکار مي کني
با اين حلاوتي که دل عالم از تو سوخت
استادگي به شربت بيمار مي کني
شرمنده نيستي که به اين دستگاه حسن
دل مي بري ز مردم و انکار مي کني؟
اين جلوه اي که من ز تو بي باک ديده ام
بر سرو، طوق فاخته زنار مي کني
يوسف به خانه روي ز بازار مي کند
هرگه ز خانه روي به بازار مي کني
گر بگذري به سرو و صنوبر، ز بار دل
در جلوه نخست سبکبار مي کني
گردي کز او بلند شود آه حسرت است
بر هر گل زمين که تو رفتار مي کني
چشم بدت مباد، که با چشم نيمخواب
بر خلق ناز دولت بيدار مي کني
زين آب خوشگوار شود تشنگي زياد
ورنه علاج تشنه ديدار مي کني
گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک
رحمي اگر به مرغ گرفتار مي کني
يک روز اگر کند ز تو آيينه، رونهان
رحمي به حال تشنه ديدار مي کني
رنگ شکسته را به زبان احتياج نيست
صائب عبث چه درد خود اظهار مي کني؟