شماره ٥٣٢: گر فکر زاد آخرت اي دوربين کني

گر فکر زاد آخرت اي دوربين کني
در زير خاک عشرت روي زمين کني
گر رزق خود ز بوي گل و ياسمين کني
زنبوروار خانه پر از انگبين کني
خون تا به چند در دلم اي نازنين کني؟
بسمل مرا به اره چين جبين کني
پر زر شود چو غنچه ترا کيسه تهي
دست طمع حصاري اگر ز آستين کني
انگشت هيچ کس نگذارد به حرف تو
با نقش راست صلح اگر چون نگين کني
واصل شوي چو شمع به درياي نور صبح
گر در گداز جسم نفس آتشين کني
ز آتش شود حصار تو زنبوروار موم
شيرين دهان خلق اگر از انگبين کني
روشن بود هميشه سيه خانه دلت
صلح از چراغ اگر به چراغ آفرين کني
از چارپاي جسم فرودآي چون مسيح
تا چار بالش از فلک چارمين کني
در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق
در هر شرار سير بهشت برين کني
چون آدم از بهشت برونت نمي کنند
گر اکتفا ز رزق به نان جوين کني
گفتار را به خوبي کردار کن بدل
تا چند جهد در سخن دلنشين کني؟
تا کي به دست نفس دهي اختيار خويش؟
در دست ديو تا به کي انگشترين کني؟
چون مي توان به خنده ز من جان ستد، چرا
بسمل مرا به اره چين جبين کني؟
نان تو پخته است به هر جا که مي روي
صائب زبان خويش اگر گندمين کني