شماره ٥٢٧: اي گل ز شوخ چشمي اغيار غافلي

اي گل ز شوخ چشمي اغيار غافلي
از سادگي ز زخم خس و خار غافلي
اي گل ز دامن تر اغيار غافلي
آيينه اي، ز آفت زنگار غافلي
در خواب ناز نرگس خود را نديده اي
از ترکتاز فتنه بيدار غافلي
آيينه خمار شکن پيش دست توست
از اضطراب تشنه ديدار غافلي
هر موي بر تن تو شود آه حسرتي
آگاه اگر شوي که چه مقدار غافلي
افکنده اي بساط اقامت به زير چرخ
در تنگناي بيضه ز گلزار غافلي
دولت طلب ز سايه بال هما کني
از خواب امن سايه ديوار غافلي
چون رشته دست پيش گهر مي کني دراز
از گنج خويش در ته ديوار غافلي
چسبيده اي چو ني به شکرخواب عافيت
از جستجوي دولت بيدار غافلي
زان چون جرس هميشه دلت مي تپد که تو
در کاروان ز قافله سالار غافلي
واقف نه اي ز رفتن عمر سبک عنان
چون کاروان ريگ ز رفتار غافلي
داري گمان که با تو به دل گشته است راست
صائب ز مکر عالم غدار غافلي