شماره ٥٢٥: آسودگي مجو ز گرفتار زندگي

آسودگي مجو ز گرفتار زندگي
سرگشتگي است گردش پرگار زندگي
دردسر خمار بود حاصل حيات
خميازه است خنده گلزار زندگي
تا در تو هست از آتش شهوت شراره اي
چون موي، پيچ و تاب بود کار زندگي
معراج آفتاب بود پله زوال
برق فناست گرمي بازار زندگي
در رهگذار سيل کمر باز کردن است
در زير تيغ حادثه اظهار زندگي
کوتاه مي شود به نظر بازکردني
چون خواب تلخ، دولت بيدار زندگي
با جان بي نفس به عدم بازگشت کرد
شد روح بس که دلزده از دار زندگي
در واديي که کوه چو ابرست در گذار
ما پشت داده ايم به ديوار زندگي
گردن مکش ز تيغ شهادت که خضر را
دارد نهان ز چشم جهان عار زندگي
از تنگناي جسم برون آي، تا به چند
باشي چو جغد خانه نگهدار زندگي؟
پيچيده مي شود به نظر بازکردني
چون گردباد جلوه طومار زندگي
در دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگي
باشد به رنگ شعله جواله بي بقا
در سير و دور، گردش پرگار زندگي
اين بار را ز دوش بيفکن که عالمي
افتاد از نفس به ته بار زندگي
در زندگي مپيچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگي بود گل دستار زندگي
از داغ دوستان و عزيزان فلک نهد
هر روز مهر تازه به طومار زندگي
عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجي که هست در ته ديوار زندگي
گرديد در شکار مگس صرف سر به سر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگي
خشک است دست خلق، مگر سيل نيستي
دستي نهد مرا به ته بار زندگي
از دست رعشه دار نفس ريخت عاقبت
صائب به خاک ساغر سرشار زندگي