شماره ٥٢٣: آن را که نيست ذوق وصال شکستگي

آن را که نيست ذوق وصال شکستگي
در دل خلد چو شيشه خيال شکستگي
ماه از شکستگي به تمامي رسيده است
غافل مشو ز حسن مآل شکستگي
در محشرست يک سر و گردن بلندتر
باشد سري که در ته بال شکستگي
با نقص خوش برآي که چون ماه شد تمام
لرزد به خود ز بيم زوال شکستگي
چون شيشه مي خلد به دلم مي ز جام زر
تا آب خورده ام ز سفال شکستگي
شادم به دلشکستگي خود که راه نيست
عين الکمالي را به کمال شکستگي
صد چشم همچو سلسله زلفم آرزوست
تا سير بنگرم به جمال شکستگي
از سرکشي است روزي اشجار زخم سنگ
از سنگ ايمن است نهال شکستگي
از کودکان شکسته مجنون شود درست
سنگ است موميايي بال شکستگي
ظلم است در سفال مي لعل ريختن
خون دل است رزق حلال شکستگي
زان طرح مي دهم به خزان روي خود که هست
پرواز من چو رنگ به بال شکستگي
افغان که شيشه دل نازک خيال من
گرديد توتيا ز خيال شکستگي
در عرض يک دو هفته چو ماهش کند تمام
ناخن زند به دل چو هلال شکستگي
صائب شکسته شو که کند زلف پرشکن
تسخير ملک دل به خصال شکستگي