شماره ٥٢١: تا کي غبار خاطر صحرا شود کسي؟

تا کي غبار خاطر صحرا شود کسي؟
چون گردباد، باديه پيما شود کسي
مي بايدش هزار قدح خون به سر کشيد
تا در مذاق خلق گوارا شود کسي
اوضاع زشت مردم عالم نديدني است
امروز صرفه نيست که بينا شود کسي
روشندلي که لذت تجريد يافته است
بيرون رود ز خويش چو پيدا شود کسي
تا مي توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چين ثريا شود کسي؟
آنجاست آدمي که دلش آرميده است
هر لحظه اي اگر چه به صد جا شود کسي
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پيشتر ز کوچ مهيا شود کسي
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگناي چرخ چسان وا شود کسي؟
در چشم اين سياه دلان صبح کاذب است
در روشني اگر يد بيضا شود کسي
تا مي توان ز لذت ديدار محو شد
بيخود چرا ز نشائه صهبا شود کسي؟
تا ممکن است زيستن از خلق بي نياز
راضي چرا به ننگ تمنا شود کسي؟
تا سر توان نهاد به زانوي خود، چرا
منت پذير بالش خارا شود کسي؟
مي بايدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسي؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بينا شود کسي
يک اهل درد نيست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گويا شود کسي
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کي سياه خيمه سودا شود کسي؟