شماره ٥١٠: آن را که هست گردش چشم غزاله اي

آن را که هست گردش چشم غزاله اي
در کار نيست رطل گران و پياله اي
ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف
معشوق نو خطي و مي دير ساله اي
تا گل شکفته شد گرو ميفروش کرد
در خانه داشت هر که کتاب و رساله اي
بگذار حرف محکمي توبه را به طاق
کاين شيشه توتيا شود از سنگ ژاله اي
بلبل چگونه مست نگردد، که مي دهد
از هر گلي بهار به دستش پياله اي
چون عندليب قسمت من نيست از بهار
غير از نگاه حسرت و آهي و ناله اي
مي کرد داغ، سينه کان عقيق را
مي داشت چون رخ تو اگر باغ لاله اي
يک هاله در بساط همه چرخ بيش نيست
ماه تراست هر خم آغوش، هاله اي
صائب چو تاک نيست غم سربريدنش
هر کس به يادگار گذارد سلاله اي