شماره ٥٠٦: اي کوه بيستون که چنين سرکشيده اي

اي کوه بيستون که چنين سرکشيده اي
بازوي آهنين مرا دور ديده اي!
اي دل که در هواي خط و زلف مي پري
آخر کدام دانه ازين دام چيده اي؟
امروز مستي تو دو بالاي باده است
معلوم مي شود لب خود را مکيده اي
داري خبر ز روي زمين، گر چه از حيا
جز پشت پاي خويش مقامي نديده اي
شوخي چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دويده اي
واقف نه اي ز لذت عشق نهان ما
يک گل به ترس و لرز ز گلشن نچيده اي
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلي که نشتر مژگان خليده اي
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است اين چراغ، نفس تا کشيده اي
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جيب خموشي کشيده اي؟