شماره ٥٠٣: دارم ز اشک گرم دل تاب خورده اي

دارم ز اشک گرم دل تاب خورده اي
چون خار و خس تپانچه سيلاب خورده اي
خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من
دارم چو لاله ساغر خوناب خورده اي
صبح اميد من ز تريهاي روزگار
در کاهش است چون شکر آب خورده اي
آيد به چشم بي تو شب و روز عاشقان
يکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده اي
حاشا که در لباس شکايت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده اي
کي آب مي خورد دلش از جام زرنگار؟
در وقت تشنگي به دو دست آب خورده اي
از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟
پيشاني اميد به محراب خورده اي
انصاف نيست بر در بيگانگي زند؟
خونها ز آشنايي احباب خورده اي
بسيار آشنا به نظر جلوه مي کني
اي گل مگر ز ديده من آب خورده اي؟
اين رنگ لاله گون ز کجا آب مي خورد؟
از من نهفته گر نه مي ناب خورده اي
امروز گفتگوي ترا رنگ ديگرست
صائب ز ساغر که مي ناب خورده اي؟