شماره ٤٩٨: از دل مپرس، خانه به سيلاب داده اي

از دل مپرس، خانه به سيلاب داده اي
تعليم بي قراري سيماب داده اي
در زير تيغ، بستر راحت فکنده اي
در چشم فتنه داد شکرخواب داده اي
عقد خرد به دختر رز برفشانده اي
نقد حيات را به مي ناب داده اي
بر دستبرد تيغ قضا دل نهاده اي
پهلوي چرب خويش به قصاب داده اي
چون خار و خس ز کجروشي هاي روزگار
خود را به دست سيلي سيلاب داده اي
در ابروي تو ديد و قضاي گذشته کرد
ايمان به چين ابروي محراب داده اي
مي گفت صفحه رخ او خوش قلم ترست
جولان بوسه بر رخ مهتاب داده اي
صائب ز خارخار محبت چه آگه است؟
پهلو به روي بستر سنجاب داده اي