شماره ٤٩٤: روي زمين به زلف معنبر گرفته اي

روي زمين به زلف معنبر گرفته اي
با اين سپه چه ملک محقر گرفته اي
چشم ستمگر تو کجا، مردمي کجا
بادام تلخ را چه به شکر گرفته اي؟
حيف آيدت به قيمت دل خاک اگر دهي
چون گل پي فريب به کف زر گرفته اي
خورشيد را به حلقه فتراک بسته اي
امروز چون شکاري لاغر گرفته اي؟
در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون در ازل ز خاک مرا برگرفته اي
آتش ز نغمه توام اي ني به جان فتاد
اين چاشني ز لعل که ديگر گرفته اي؟
لوح مزار دشمن بيهوده گو شود!
اين سايه اي که از سر ما برگرفته اي
صائب تو از کجا، روش مولوي کجا؟
چون پرده حيا ز ميان برگرفته اي؟