شماره ٤٩١: از زهر چشم، چشم من زار بسته اي

از زهر چشم، چشم من زار بسته اي
راه عيادت از چه به بيمار بسته اي؟
راه هزار قافله دل مي زند به مکر
از شرم پرده اي که به رخسار بسته اي
قانع به يک نظاره خشکيم ما ز دور
بر روي ما چرا در گلزار بسته اي؟
نه حرف مي زني، نه نگه مي کني، نه ناز
بر من در اميد به يکبار بسته اي
شبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟
کز شرم، چشم رخنه ديوار بسته اي
چون قيمت تو در گره روزگار نيست
از روي لطف راه خريدار بسته اي
صائب ز يار از ته دل نيست شکوه ات
اين نغمه را به زور بر اين تار بسته اي