شماره ٤٨٩: اي آن که دل به ابروي پيوسته بسته اي

اي آن که دل به ابروي پيوسته بسته اي
غافل مشو که در ته طاق شکسته اي
اي زلف يار اينقدر از ما کناره چيست؟
ما دلشکسته ايم و تو هم دلشکسته اي
امروز از نگاه تو دل آب مي شود
گويا به روي گرم خود از خواب جسته اي
روي زمين مقام شکر خواب امن نيست
در راه سيل پاي به دامن شکسته اي
گرد سفر ز خويش فشاندند همرهان
تو بي خبر هنوز ميان را نبسته اي
سر مي دهي به باد به اندک اشاره اي
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته اي
خواهي قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقي که تو بر خويش بسته اي
اينک رسيد موسم بي برگي خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته اي
در محفلي که برق تجلي است بي زبان
ماييم چون کليم و زبان شکسته اي
در واديي که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته اي
از جبهه غرور، عرق پاک مي کني
گويا طلسم هر دو جهان را شکسته اي!
در خاکدان دهر، که زير و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته اي
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زين بحر چون حباب چرا چشم بسته اي؟