شماره ٤٨٦: گرفته است مرا در ميان تماشايي

گرفته است مرا در ميان تماشايي
که در خيال نياورده هيچ بينايي
بر آستان تو دل از شکسته پايان است
اگر چه مي کشدم ديده هر نفس جايي
همين نه بهر سليمان کشيده اند بساط
که هست در دل هر مور مجلس آرايي
چسان ز کار تو غافل شوند بينايان؟
که هست جنبش هر موي کارفرمايي
نمانده است ز اقبال عشق در دل من
به غير ترک تمنا دگر تمنايي
کجاست جذبه توفيق دست ما گيرد؟
که مي کشيم ز دنبال کاروان پايي
خمش چو آب گهر مي رويم تا دريا
نچيده ايم به خود همچو سيل غوغايي
سپهر سبزه خوابيده اي است در قدمش
که ديده است به اين رتبه سرو بالايي؟
به من ز جوش طرب همچو آب روشن شد
که هست در دل پر خون من دلارايي
مرا که پاره دل ماهپاره گرديده است
نيايدم به نظر هيچ ماه سيمايي
گران به سنگ ملامت شده است اين مجنون
فغان که نيست درين شهر طفل بينايي
به جان رسيدم ازين شهر بند پروحشت
جنون کجاست که خود را کشم به صحرايي
به آفتاب جهانتاب کي رسد صائب؟
اگر چه در سر هر ذره هست سودايي