شماره ٤٨٥: فکنده شور محبت مرا به صحرايي

فکنده شور محبت مرا به صحرايي
که موج مي زند از هر کنار دريايي
ندانم آن خط سحرآفرين چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغايي
خيال من که به دامان عرش پاي زده
نديده است به اين رتبه سرو بالايي
چه شور در جگر خاک ريخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودايي
اگر تو پنبه غفلت برآوري از گوش
کدام خار ندارد زبان گويايي؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سياه مگردان به هر تماشايي
ازان هميشه بهارست لاله خورشيد
که صلح کرد ز عالم به چشم بينايي
چه حاجت است به ترتيب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ايمايي
برآورد ز خيابان خلد سر صائب
کسي که رفت به ياد بلند بالايي