شماره ٤٨٣: دل عزيز به اين تيره خاکدان چه دهي؟

دل عزيز به اين تيره خاکدان چه دهي؟
به مفت يوسف خود را به کاروان چه دهي؟
عنان به طول امل دادن از بصيرت نيست
گهر ز دست به اميد ريسمان چه دهي؟
ترا گذر به غزالان قدس خواهد بود
به هر شکار سگ نفس را عنان چه دهي؟
ز عقل نيست به درياي خون شنا کردن
شعور خود به مي همچون ارغوان چه دهي؟
دم فسرده به تاراج مي دهد دل را
کليد با به غارتگر خزان چه دهي؟
بساط اطلس گردون تراست پاي انداز
چو کفش تن ز مذلت به آستان چه دهي؟
حيات ضامن روزي است دل قوي مي دار
به هرزه آب رخ خويش را به نان چه دهي؟
ملايمت به حريفان سفله بي ثمرست
زلال خضر به خار سيه زبان چه دهي؟
ز اشتياق تو فردوس مي خورد دل خويش
چو غنچه دل به تماشاي بوستان چه دهي؟
تو کز گنه دل خود همچو شب سيه کردي
جواب ماه جبينان آسمان چه دهي؟
به جوي شير تسلي نمي شود عاشق
به من به جاي طباشير استخوان چه دهي؟
جواب آن غزل است اين که اوحدي فرمود
مراد دشمن و تشويش دوستان چه دهي؟