شماره ٤٨١: برون نيامده از خويشتن سفر نکني

برون نيامده از خويشتن سفر نکني
ز خويش تا نبري راه عشق سرنکني
کنون که بال و پري هست مرغ جانت را
چرا ز بيضه افلاک سر بدر نکني؟
چو قطره سر به کف دست ابر تا ننهي
هواي صحبت اين بحر پرخطر نکني
ترا چو آبله از خار بشکفد صد گل
اگر ملاحظه از زخم نيشتر نکني
چو آفتاب به گرد جهان برآمده گير
به هيچ جا نرسي تا ز خود سفر نکني
ترا که برگ سفر هست همچو شبنم گل
چرا ز روزن خورشيد سر بدر نکني؟
بس است شوق طلب خضر راه گرمروان
سراغ راه و تمناي راهبر نکني
کمند وحدت گرداب موجه خطرست
درين محيط ز سرگشتگي حذر نکني
گره ز کار تو چون غنچه وا شود به دمي
اگر تو جز در دل رو به هيچ در نکني
در آفتاب قيامت دلير نتوان ديد
به داغ سينه مجروح ما نظر نکني
نداده آينه خويش را جلا صائب
چو آفتاب سر از جيب صبح برنکني