شماره ٤٨٠: چرا به سلسله زلف او نظر نکني؟

چرا به سلسله زلف او نظر نکني؟
چرا به عالم بي منتها سفر نکني؟
شب دراز کمند غزال مقصودست
چرا به آه شب خود درازتر نکني؟
اگر تو آدميي وز نژاد ديو نه اي
ز شيشه خانه گردون چرا گذر نکني؟
کدام غبن به اين مي رسد که فصل بهار
کنار خود چو صدف مخزن گهر نکني؟
به آه و دود مکافات برنمي آيي
به حال سوختگان خنده چون شرر نکني
زبان به کام تو چون ميوه بهشت شود
اگر تو دست چو طفلان به هر ثمر نکني
غبار منت احسان گرانتر از دردست
به صندل دگران رفع دردسر نکني
به روشنايي دل راز نه فلک خواني
اگر تو در دل شبها چراغ برنکني
ز پر دلي گهر از بحر مي برد غواص
گناه کيست تو بيدل اگر جگر نکني؟
نسيم صبح نگرديده در سبکروحي
به نازکان چمن دست در کمر نکني
دل سياه نقاب جمال خورشيدست
چرا به آه شب خويش را سحر نکني؟
عجبتر از تو ندارد جهان تماشاگاه
چرا به چشم تعجب به خود نظر نکني؟
حيات خضر چه باشد نظر به همت عشق؟
نظر سياه به اين عمر مختصر نکني
ز اهل توحيد آن روز مي شمارندت
که هيچ تفرقه از خاک تا شکر نکني
نرفته است سر رشته تا ز دست برون
سر از دريچه گوهر چرا بدر نکني؟
اگر به روي تو در چاک سينه باز کند
ز چاک سينه خود رو به هيچ در نکني
زمين سراي مصيبت بود، تو مي خواهي
که مشت خاکي ازين خاکدان به سر نکني؟
به هوشياري من نيست هيچ کس در بزم
مرا ز خويش محال است بيخبر نکني
چو خون مرده، گرانخوابي تو بي پروا
به آن رسيده که پرواي نيشتر نکني
به پاي سعي محال است قطع وادي عشق
به پيچ و تاب اگر اين راه مختصر نکني
کنون که مرکب توفيق زير ران داري
ازين خرابه پرمرده چون سفر نکني؟
خبر ز راز دل بحر مي تواني يافت
اگر ملاحظه از موجه خطر نکني
ترا به سر ندهد جا سپهر مينايي
چو آفتاب اگر زير پا نظر نکني
رفيق خانه به دوشان جريده مي بايد
سفر نکرده ز خود، عزم اين سفر نکني
زبان شکوه من در نيام خاموشي است
چرا به ساغر من زهر بيشتر نکني؟
حريف اشک ندامت نمي شوي صائب
چو تاک دست به هر شاخ در کمر نکني