شماره ٤٧٩: بر اين مباش که خون در دل نياز کني

بر اين مباش که خون در دل نياز کني
به قدر مرتبه حسن خويش ناز کني
خوش است غارت دل ها، ولي نه چنداني
که عمر جلوه خود صرف ترکتاز کني
نهايتش گرهي چند وا کند از زلف
ز دست کوته ما چند احتراز کني؟
نظر به جانب من کن که چند روز دگر
غبار خط نگذارد که چشم باز کني
وفا جبلي خوبان نمي شود صائب
چه لازم است سخن را عبث دراز کني؟