شماره ٤٧٨: به محفلي که رخ از باده لاله زار کني

به محفلي که رخ از باده لاله زار کني
چه خون که در دل بي رحم روزگار کني
دگر به صيد غزالان نمي کني رغبت
دل رميده ما را اگر شکار کني
کجا به فکر من بي شراب مي افتي؟
تو کز مکيدن لب چاره خمار کني
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاري
به طوف خاک شهيدان خود شمار کني
تو کز حيا نکني شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهاي بي قرار کني؟
ز عطسه خون غزالان به خاک مي ريزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کني
چه خنده ها که به وضع جهان کني چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کني
به فکر دوري بي اختيار اگر باشي
ز هر چه هست جدايي به اختيار کني
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کني
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آينه سينه بي غبار کني