شماره ٤٧٧: چه خون که در جگر ماه و آفتاب کني

چه خون که در جگر ماه و آفتاب کني
رخ لطيف چو گلرنگ از شراب کني
تو کز مکيدن لب نقل باده مي سازي
چه لازم است دل خلق را کباب کني؟
به دامن تو غبار ملال ننشيند
هزار خانه چو سيلاب اگر خراب کني
ز بس يکي شده ام با تو جاي حيرت نيست
اگر به ديدن خود، ديدنم حساب کني
يکي هزار ز شبنم شود طراوت گل
ز چشم پاک چه افتاده اجتناب کني؟
تو چون به باغ روي سرو پاي در گل را
ز طوق فاختگان پاي در رکاب کني
فسرده از دم سرد خزان نخواهي شد
به آه گرم گل خود اگر گلاب کني
نقاب دولت بيدار مي شود فردا
ز عمر هر چه درين نشائه صرف خواب کني
درين محيط گهر، چند از هوا جويي
به هيچ و پوچ نفس صرف چون حباب کني؟
دميد صبح قيامت ترا ز موي سفيد
هنوز وقت نيامد که ترک خواب کني؟
چو شمع، رشته جان راست کوتهي لازم
چه لازم است تو کوته ز پيچ و تاب کني
سفيد کن دل خود را ز نقش ها، تا چند
سواد ديده خود روشن از کتاب کني؟
ترا سياهي رو نيست بس، که از غفلت
سياه موي سفيد خود از خضاب کني؟
ز قطع و فصل شوي مالک الرقاب جهان
اگر چو تيغ قناعت به يک دم آب کني
به آفتاب جهانتاب مي رسي صائب
درين چمن دل خود گر چو شبنم آب کني