شماره ٤٧٥: مکش چو تنگدلان آه از پريشاني

مکش چو تنگدلان آه از پريشاني
که دل ز حق شود آگاه از پريشاني
دل چو آينه زان رند پاکباز طلب
که نيست در جگرش آه از پريشاني
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غني شود آگاه از پريشاني
کدام درد به اين درد مي رسد که کسي
به درد خود نبرد راه از پريشاني؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حيات
به غير آه سحرگاه از پريشاني
ز خرمني که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غير پر کاه از پريشاني
کمال فقر همين بس که ايمن است فقير
ز شور چشمي بدخواه از پريشاني
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پريشاني
به سيم قلب چو يوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پريشاني
نسيم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کي شود آگاه از پريشاني؟
اگر چه هست ولي نعمتي چو خورشيدش
همان خورد دل خود ماه از پريشاني
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پريشاني
نماز و روزه منعم نمي رسد صائب
به آه و ناله جانکاه از پريشاني