شماره ٤٧٣: زبان شکوه اگر همچو خار داشتمي

زبان شکوه اگر همچو خار داشتمي
هميشه خرمن گل در کنار داشتمي
هزار خانه چو زنبور کردمي پر شهد
اگر گزيدن مردم شعار داشتمي
ز دست راست ندانستمي اگر چپ را
چه گنج ها به يمين و يسار داشتمي
به ابر اگر دهن خود گشودمي چو صدف
هزار عقد گهر در کنار داشتمي
به گرد شمع تو پروانه وار مي گشتم
اگر به گردش خود اختيار داشتمي
به درد عشق اگر مبتلا نمي گشتم
چه دلخوشي من ازين روزگار داشتمي؟
خزان فسرده نمي کرد روزگار مرا
اگر اميد جنون از بهار داشتمي
اگر غبار تعلق فشاندمي از خويش
دل سبک چو نسيم بهار داشتمي
اگر غبار دل خود نشستمي به سرشک
هزار قافله در زير بار داشتمي
قفس به دوش سفر کردمي ازين گلشن
اگر ز درد طلب خارخار داشتمي
اگر به عالم بيرنگيم فتادي چشم
کجا نظر به خزان و بهار داشتمي؟
ز آه کشتي دل بادبان اگر مي داشت
ازين محيط اميد کنار داشتمي
گذشته بودي اگر دل ز پرده اسباب
کجا ز چرخ به خاطر غبار داشتمي؟
به عيب خويش اگر راه بردمي صائب
به عيبجوئي مردم چه کار داشتمي؟