شماره ٤٧٠: گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگي

گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگي
دميد صبح و تو چون سبزه در ته سنگي
ديد پرده گوش فلک ز ناله صور
همان تو گوش بر آواز نغمه چنگي
به پرتوي و نسيمي ز هم فرو ريزي
سبک رکاب چو بو، بي ثبات چون رنگي
زمين به خشک پلنگ تو تنگ ميدان است
به ماه در جدل و با ستاره در جنگي
ز ديدن تو خورد بر هم آبگينه و آب
غبار آينه اهل ديد چون زنگي
اگر چه روي زمين نيلي از گراني توست
چو برگ کاه به ميزان عقل بي سنگي
گواه مردي آزادگان دم و قدم است
درين دو پله تو نامرد گنگي و لنگي
ز داغ لاله زمين دلت سياهترست
به چهره چون ورق لاله گر چه خوش رنگي
ز بار حرص نداري قرار بر يک جا
گران و پر حرکت همچو آسيا سنگي
به ديده همه عالم چو خار ناسازي
به لقمه همه کس ناگوار چون سنگي
چو دست پيش تو دارد کسي گره گردي
ولي به وقت خراش دل آهنين چنگي
مکن چو اهل کرم دعوي فراخ دلي
که همچو دايره خلق مفلسان تنگي
ز نه سپهر گذشتند گرم رفتاران
تو سست عزم همان در شمار فرسنگي
نواي زاغ درين باغ نيست بي تائثير
تو بي اثر چه نوايي، کدام آهنگي؟
ز ناله تو دل سنگ آب شد صائب
مگر به عارف خاک فرج هم آهنگي؟