شماره ٤٦٩: ز عشق شد همه غم هاي بي شمار يکي

ز عشق شد همه غم هاي بي شمار يکي
يکي هزار شد چون شود هزار يکي
ز آشکار و نهاني که مي رسد به نظر
نهان يکي است درين بزم و آشکار يکي
دو برگ نيست موافق ز صنع رنگ آميز
اگر چه هست درين بوستان بهار يکي
شرار در جگر سنگ چشم بينا يافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار يکي
به هر دلي نکند درد و داغ عشق اقبال
به داغ شه نرسد از دو صد شکار يکي
ز رهروان که درين ره غبار گرديدند
نخاست همچو من از خاک انتظار يکي
ز اختيار، فضولي است گفتگو کردن
به عالمي که بود صاحب اختيار يکي
به هر چه چشم گشايي چو آب درگذرست
درين رياض بود سرو پايدار يکي
به روزگار جواني شکسته دل بودم
خزان گلشن من بود با بهار يکي
ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر مي رسد به يار يکي