شماره ٤٦٨: ازان هميشه بود تازه روي درويشي

ازان هميشه بود تازه روي درويشي
که متصل به محيط است جوي درويشي
ز تندباد حوادث نمي شود خاموش
چراغ گوشه نشينان کوي درويشي
چو خضر سبز شود هر جا گذارد پاي
کسي که حفظ کند آبروي درويشي
ز جام زر مي بي دردسر مدار طمع
که اين شراب بود در کدوي درويشي
يکي ز پرده نشينان اوست آب حيات
ز فقر اگر چه سياه است روي درويشي
عبير پيرهن يوسفي به باد رود
برآورد چو سر از جيب، بوي درويشي
به هوش باش که در گوش چرخ حلقه بسي
کشيده اند فقيران به هوي درويشي
در آن محيط که کشتي نوح در خطرست
درست از آب برآيد سبوي درويشي
سفيدنامه تر از صبح نيک بختان است
مرقع دلم از شستشوي درويشي
ز چشم خانه آيينه بي غبارترست
حريم سينه ام از رفت و روي درويشي
ز حرف شکوه لب سايلان ازان تلخ است
که اغنيا نکنند آرزوي درويشي
بشوي از دو جهان دست چون فقير شدي
که هست در ره فقر اين وضوي درويشي
تو نامراد نه اي، زان به مدعا نرسي
وگرنه خاک مرادست کوي درويشي
اگر غني به حضور فقير راه برد
به صد چراغ کند جستجوي درويشي
ز صائب اين غزل تازه را بخوان مطرب
به مجمعي که رود گفتگوي درويشي