شماره ٤٦٣: قدم برون مگذار از حصار خاموشي

قدم برون مگذار از حصار خاموشي
که خواب امن بود در ديار خاموشي
ز خامشي دهن غنچه مشکبو گرديد
خوشا لبي که بود مهردار خاموشي
اگر خمش نشوي حرف زن شمرده که هست
نفس شمرده زدن در شمار خاموشي
سفينه اي است که از دست داده لنگر را
سبکسري که ندارد وقار خاموشي
زبان چو برگ خزان ديده خاک مي ليسد
در آن چمن که کند گل بهار خاموشي
ز چار موجه رد و قبول يافت نجات
رسيد هر که به دارالقرار خاموشي
سخن که تيغ زبانها ازوست جوهردار
خسي است در قدح خوشگوار خاموشي
به چار بالش دل تکيه کرده است نفس
ز آرميدگي روزگار خاموشي
سخن اگر چه متين است بادپيمايي است
نظر به لنگر کوه وقار خاموشي
چو کودکي که کند در کنار مادر خواب
به خواب رفته زبان در کنار خاموشي
چه فارغند ز شکر و شکايت عالم
نفس گداختگان ديار خاموشي
که ديده است گره را گرهگشا باشد؟
گشاده شد دل من از شعار خاموشي
شهيد زخم ندامت نمي شود هرگز
هر آن لبي که بود پرده دار خاموشي
در خزينه اسرار را کليد شود
زبان هر که شود رازدار خاموشي
به حرف و صوت مرا متهم مساز که هست
دهن گشودن من از خمار خاموشي
گرفته است زبان را به قند چون بادام
حلاوت لب شکر نثار خاموشي
بهاي گوهر ناسفته مي کند فرياد
که هست به ز سخن اعتبار خاموشي
ز انقلاب خزان و بهار آسوده است
هواي مملکت بي غبار خاموشي
خموشيي که بود خارخار حرف در او
به کيش ما نبود در شمار خاموشي
سخن که شاهسوار قلمرو هستي است
شکست مي خورد از کارزار خاموشي
شود به ميوه مقصود بارور صائب
ز برگريز زبان شاخسار خاموشي