شماره ٤٦٠: مآل تيغ زبان نيست غير سربازي

مآل تيغ زبان نيست غير سربازي
به زير تيغ کني چند گردن افرازي؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که مي کند به زبان شکسته غمازي
شدم به چشم خود اميدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشيد از نظربازي
فتاده کار به سنگين دلي مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازي
به مي ز طينت زاهد نرفت خشکي زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازي
شد از لباس خشن بيشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازي
ترحم است بر آن عندليب کوته بين
که کرد موسم گل صرف آشيان سازي
ز خاکبازي طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درين روزگار، خودسازي
فغان که عمر گرامي مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ريسمان بازي
مده به محفل خود ره سيه زبانان را
که خامه را يد طولاست در سخنسازي
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونين ز بي هم آوازي
مرا به آينه چون طوطي احتياجي نيست
که روشن است سوادم ز سينه پردازي
هواي وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تير هوايي بلندپروازي