شماره ٤٥٨: درين حديقه پر ميوه تا جگر نخوري

درين حديقه پر ميوه تا جگر نخوري
ز نخل زندگي خويشتن ثمر نخوري
ترا به چشمه حيوان گذار خواهد بود
جگر ز رفتن اين عمر مختصر نخوري
بود به قدر هنر داغهاي محرومي
فريب شهرت بي حاصل هنر نخوري
به ناروايي خود صبر اگر تواني کرد
ز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوري
ترا که چيدن گل در خيال مي گردد
نمي شود که ز هر خار نيشتر نخوري
توان به همت عالي ز عشق گل چيدن
به دست کوته ازين بوستان ثمر نخوري
گناه مايده بي دريغ رحمت چيست؟
اگر تو جز دل خود روزي دگر نخوري
جهان سفله چه دارد کز او طمع داري؟
ز سرو حاصل و از چوب بيد برنخوري
چو مغزپسته ترا صبح در شکر گيرد
فريب چاشني خواب اگر سحر نخوري
هزار لقمه ندارد زيان در آگاهي
بهوش باش که يک لقمه بي خبر نخوري
اگر گزير نداري ز آشنايي خلق
بيازما و بپيوند تا جگر نخوري
قضا به دست تو زان داده است لنگر عقل
که روي دست ز هر موجه خطر نخوري
به هيچ دل نزني همچو ماه نو ناخن
اگر دو هفته دل خويش چون قمر نخوري
کمر مبند به آزار هيچ کس صائب
که زخم تيغ مکافات بر کمر نخوري